زننوشت
1. حالم از بوی کره به هم میخورد. فکر کنم تنها مادهی غذايی است که نمیتوانم خوردناش را تحمل کنم.
2. بهشدت قلقلکی هستم. طوری که نفسم بند میرود از خنده. کوچکتر که بوديم، ابزار حمله و گاهی دفاعیِ خواهرم بود در برخوردهای فيزيکیمان. گاهی از دور هم که اشاره میکرد، دلم ضعف میرفت. الان وضعم بهتر شده، کمی.
3. با دهانِ نيمهباز میخوابم! و احتمالاً چند تايی پشه و مگس تا به حال قورت دادهام. از بقايای عادتهای زمان کودکیام است، وقتی هنوز لوزهی سومم را جراحی نکرده بودم.
4. میميرم برای بازیهای ترسناکِ شهربازیها. از اينهايی که يکهو از ارتفاع خيلی زياد رها میشوی و انگار دلت جلوتر از خودت به زمين میرسد! با همهی خوشگذرانیهام در سفرِ اخيرم به اروپا، اين قسمتِ تيوُلی در کپنهاگ چيز ديگری بود.
5. خيلی وقت است فکر میکنم در موسيقی استعداد دارم و اين در حالی است که از در دست گرفتنِ هرگونه آلت موسيقی میترسم!
سری دوم:
1. تازه چهاردستوپا راه میرفتم که يک سوسکِ مرده را خوردم. گويا خرما زياد دوست میداشتهام و اشتباه گرفته بودم. آنطور که روايت هست و مادرم میگويد، بعد از تناول، پای سوسک چسبيده بوده به لبِ پايينیِ بنده. قابلِ توجهِ دوستدارانِ سوسک.
2. در دورهی راهنمايی، به علت لاغریِ مفرط، موشِ آزمايشگاهیِ خواهر بزرگه بودم که پزشکی میخواند. مخصوصاً دندههايم بسيار موردِ پسند بود! و البته اعضا و جوارح داخل شکم. آی که هنوز جای فشارهای دستِ خانم دکتر درد میکند.
3. اولين سفرِ خارجیِ خواهر وسطی و من برمیگردد به تابستانِ سال 1364. پرشنگ، 8 ساله، من، 5 ساله. در هواپيما که نشسته بوديم، دختر سياهپوست خوشگلی صندلیِ جلوی ما نشسته بود. تقريباً همسنِ من. چند جملهی انگليسی ياد گرفته بوديم؛ از جمله: «وات ايز يور نيم؟». با هم يکصدا از او پرسيديم و جواب داد: «اَن». واکنشِ ما: دستمان را گرفتيم جلوی دهانمان و «اُ» کشيديم که: مامان، به ما میگه اَن! و هرهر خنديدن. اين پروسه چندين بار تکرار شد و لذت فراوانی داشت.
از شيرينکاریهای ديگرِ آن سفر: توی فروشگاهها و خيابانها راه میرفتيم و از ملت میپرسيديم: «ور ايز دِ رِستروم؟». ملت خودشان را میکشتند و جواب میدادند و با دست و اشاره حالیمان میکردند. بعد ما که اصلاً کاری با دستشويی نداشتيم، هرهر میخنديديم و از مسيرِ مخالف میرفتيم.
در همان سفرِ دو ماهه، منِ باهوش، که دلم برای پدرم که با ما نيامده بود تنگ شده بود، دائم میگفتم: قيافهی بابام يادم رفته. هی مجبور میشدند عکسش را به من نشان دهند.
4. اين را میگويم دلتان کباب شود برايم. مادر و پدرم هر دو شاغل بودند و ما، سه خواهر، تابستانها با هم سر میکرديم. کوچک بودم (سه، چهار ساله) و نمیتوانستم وقتی پیپی میکنم، خودم را بشويم. خواهر بزرگهی بدجنس—که البته حق داشت خوشش نيايد از اين کار—هر بار قبل از اينکه من را بشويد، کلی از من قول میگرفت که: بارِ آخرم باشد پیپی میکنم. من هم هر بار با گريه قول میدادم و اين پروسه، چيزی حدود يک ربع تا نيم ساعت طول میکشيد. زانوان و پاهای لرزان من را تصور کنيد روی توالت ايرانی... و اينکه سالها بعد، با کونشويیِ خواهرزادههايم، زحمتهای خواهرم را جبران کردهام. بدجنسیاش را نه!
5. پرشنگ کلاس اول بود و من مدرسه نمیرفتم. شرطِ همبازی شدن با او اين بود که مثلاً ساعتها سر صف بايستم، با مقنعهای که سرم میکرد و او خودش میرفت بالای صندلی میايستاد، برنامهی صبحگاهیِ کامل شاملِ قرآن، نرمش، شعار، همراه با سرود و نمايش اجرا میکرد. من فقط اجازه داشتم ميان اجراهايش صلوات بفرستم. اگر میخواستم بنشينم يا کج بايستم، از بازی اخراج میشدم. فکرش را بکنيد...
يک بار هم خداداد اعتراف کرد، همان سالها، خانهشان که بوديم، من را کرده داخل اتاقش و در را قفل کرده تا با پيام و پرشنگ بازی کنند و من مزاحمشان نباشم. بچه گير آورده بودی، خداداد؟
6. اولين مسابقهی رسمیِ بسکتبال را در12 سالگی تجربه کردم. ذخيرهی آخرِ تيمِ تازهتأسيسِ شرکت نفت بودم. آنقدر جثهام ريز بود که در چند دقيقهی آخر بازی که به زمين رفتم برای بازی، بادِ عبورِ هر کسی به من میگرفت، میافتادم زمين! با اين حال وقتی توپ دستم افتاد، شروع کردم به دريبل زدن، يکی رويم خطا کرد. چرا؟ چون با اينکه حسابی خم شده بود، دستش به توپ من نمیرسيد. يادم هست که لباسِ زردِ بیريختمان هم به تنم گريه میکرد حسابی.
7. سالِ دومِ راهنمايی (عطای 1 - اميدوار) سرِ کلاسِ رياضیِ خانم مفتخر در شلوارم جيش کردم از استرس. يادم نيست تکليفم را انجام نداده بودم يا موضوع چه بود. کلی شرمنده شدم و يادم هست که خانم دينداریِ ناظم و ديگران خيلی مهربانی کردند. اصولاً دورانِ آتشپارگیِ من همان دورهی راهنمايی بود. چه کارها که نکرديم. تقلب که هيچ، يادم به دزديدنِ ورقههای جغرافيا از خانم خبازان که میافتد، از خنده رودهبُر میشوم. و همينطور انداختنِ کيفهايمان با هم روی زمين سر کلاسِ خانم خطاط (جميل 1) که داشت ديوانه میشد يا دودر کردنِ کلاسهای آزمايشگاهِ علوم و غيره به بهانهی تمرين بسکتبال و پينگپنگ و...
0 کا٠Ùت:
Post a Comment
>> صÙØ٠اصÙÛ