Yalda Game

A blog to collect all the post of 'Yalda Game' in Persian weblogs.

Monday, January 01, 2007

درباره این وبلاگ

با استفاده از ایده وبلاگی که امیر با عنوان بازی یلدا راه انداخت، من این وبلاگ را برای جمع‌آوری یکجای همه نوشته‌های این بازی راه‌اندازی کردم.
طبق تعریفی که سلمان ارائه کرده، بازی به این صورت است:
کسی (که در اینجا خود سلمان است) شروع می‌کنه و 5 نکته از چیزهایی که احتمالاً خوانندگان وبلاگش در مورد شخصیت او نمی‌دونند می‌نویسه و در آخرش هم 5 نفر را معرفی می‌کنه. اون 5 نفر هم به همین ترتیب 5 نکته از چیزهایی که کمتر کسی در مورد شخصیت اون‌ها می‌دونه را می‌نویسند و هر کدوم 5 نفر دیگه را معرفی می‌کنند و همین جوری ادامه پیدا می‌کنه.
چند نکته:
1. سعی دارم همه نوشته‌ها را جمع آوری کنم، هر چند سخت و طاقت فرسا است (و فکر کنم که امیر هم برای همین دیگر ادامه نداد) ولی تا آخر می‌خواهم بروم. پس به همکاری همه شما نیازمندم.
2. هر کسی که نوشته وبلاگش در این وبلاگ نیست به آدرس yalda@mesgary.org ایمیل بزند.
3. هر کسی هم که دوست ندارد نوشته‌اش در این وبلاگ ذکر شود، به همان آدرس بالایی ایمیل بزند تا فوراً برداشته شود.
4. کلیه متون بدون هیچگونه ویرایش ارسال شده است و حتی حروف ی و ک عربی و یا استباهات تایپی تصحیح نشده است.
5. تمامی نوشته‌ها در تاریخ و ساعت واقعی‌شان ارسال می‌شوند. یعنی تاریخ و ساعتی که برای هر نوشته در این وبلاگ می‌بینید، همان تاریخ و ساعتی است که در وبلاگ اصلی وجود دارد.

Friday, December 29, 2006

یک پنجره

1- کارتون محبوب دوران کودکی‌ام خپل بود و یادم است یک‌بار که حواسم به بازی پرت شد و تماشای این کارتون را ازدست دادم، دو ساعت تمام گریه می‌کردم!
2- اولین بار که کتاب بربادرفته را خواندم، آن‌جایی که ملانی همیلتون مرد، گریه‌ای کردم مبسوط نصفه شبی، بیا و ببین!
3- سال چهارم دبستان همه‌ی نمره‌های ثلت اولم بیست شد، اما ورزش 10 شدم بس که تنبل بودم. تنها ورزشی که به‌طور حرفه‌ای انجام داده‌ام، در حد باشگاه‌های تهران و مقام هم دارم، شطرنج است! دستم درد نکند!
4- عشق مسافرت رفتن هستم (یعنی یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید ها!) و به محض این‌که یک کم پول درمی‌آورم، سریع می‌روم مسافرت و خرجش می‌کنم. اجازه دهید یک کم هم پز بدهم: تا به حال 25 کشور را دیده‌ام و هفته‌ی آینده هم دارم می‌روم سری‌لانکا! توی همه‌ی این کشورها لبنان را از بقیه بیشتر دوست داشته‌ام و بعد از آن فرانسه. کم‌تر از همه هم از اوکراین خوشم آمده و تونس!
5- تا مدت زیادی وحشت رفتن به تئاتر شهر را داشتم! داستان از این قرار بود که وقتی با دختری که دوستش داشتم، رابطه‌مان را تمام کردیم، روزهای تئاتردیدن را هم بین خودمان تقسیم کردیم تا هم‌دیگر را تصادفی هم احیاناً آن‌جا نبینیم. البته نه به‌خاطر آن‌که از هم بدمان می‌آمد یا چشم دیدن هم‌دیگر را نداشتیم. بلکه به‌خاطر این‌که من طاقت دیدن او را نداشنتم که با یک پسر دیگر آمده است تئاتر و او هم طاقت دیدن من را که با یک دختر دیگر بیایم!
بعد از مدتی این قرارداد فراموش‌مان شد و من یک ترس عجیبی نسبت به تئاترشهر رفتن پیدا کردم که نکند وقتی می‌روم تئاتر ببینم، او هم آمده باشد. طوری که حتی چندبار به همین خاطر از خیر دیدن بعضی نمایش‌ها گذشتم. ترسی که البته دیگر این روزها وجود ندارد ...
6- مخ من انگار جوری تنظیم شده است که توانایی انجام دو کار : 1- رانندگی و 2- با موبایل حرف‌زدن را به صورت هم‌زمان ندارد. وقت‌هایی که هنگام رانندگی با موبایل حرف می‌زنم، کارهای جالبی می‌کنم. چندتایی را قبلاً همین‌جا نوشته‌ام. آخرینش این بود که چند شب پیش به هنگام رانندگی، موبایلم زنگ زد و من جواب دادم و بعد دیگر نفهمیدم چه شد تا این‌که یک دفعه دیدم صد متری است تقریباً دارم اتوبان همت را خلاف جهت می‌آیم!! (جان من یک کم به میزان خفن‌بودن کارم فکر کنید!‍) هنوز موهای بدنم سخ است از ترس کاری که کردم. بدیش این بود که نمی‌شد دور زد لامصب!!
7- هفتمی را دوست دارم شما بگویید! خیلی فقط جان جدتان آبرویم را نبرید! از مسافرت که برگشتم می‌خوانم، چون احتمالاً در سری‌لانکا اینترنت درست و حسابی پیدا نمی‌کنم.

Wednesday, December 27, 2006

حقایق درباره ی نازلی دختر آیدین

1. چپ دستم.
2. موجود به شدت سرمایی ای هستم. استاد پوشیدن چندین دست لباس روی هم دیگه و صاحب رکورد استفاده از هشت جفت جوراب به طور هم زمان. واسه همینه که کفش های زمستونیم بدون جوراب از پام در میان! در عین ِ حال دو فصلی که دوست دارم زمستون و پاییزه.
3. پدر و مادرم به شدت مذهبی اند. اینه که هرکس اول منو می بینه بعد اون ها رو و برعکس، شکه میشه. اول از اینکه من دختر اون هام، بعد از اینکه این همه دموکراتن.
3.5.تا شش سالگی تصمیم داشتم وقتی بزرگ شدم، جاسوس بشم. خب البته با توجه به فیلم هایی که اون وقت ها می دیدم اصلن تصمیم عجیبی نبود! تصمیمم درست وقتی عوض شد که حمید، دوست پسر مهدکودکی ام، بعد از یه دعوای حسابی در جواب من که گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم، گفت نمی تونم جاسوس بشم چون جاسوس ها باید خوشگل باشن . :D
4.رکورددار قبولی در کنکور دانشگاه آزاد مقطع کارشناسی و ثبت نام نکردن. تا الان به ترتیب: نقاشی تهران مرکز،زبان فرانسه اراک، ادبیات و زبان فرانسه تهران شمال و آخریش همین امسال بود رشته ی موردعلاقه ام ادبیات نمایشی. کلن من استاد انجام کارهای بی خودیِ فقط به جهتِ خوشحالی هستم.
5. از گل مریم به خاطر حساسیت به بوش و از رز قرمز بدون دلیل خاصی(حداقل دلیل آگاهانه) متنفرم. اکثر آدم ها هم اصرار عجیبی دارن محبتشون رو به من با رز قرمز و مریم نشون بدن. همینه که اکثرن گل های این مدلی رو یه جایی جا می ذارم یا خلاصه یه جوری گم و گورشون می کنم که تا اتاقم نرسن.


اعترافت یلداهانه ی یلداهه:
1- از هیچ موجور مذکری نمیتونم چشم بپوشم ، جز داداشم و بابام.
2- هیچی رو تو دنیا با خواب ام عوض نمیکنم و چه قرارها ، مجالس ، امتحان ها و موقعیت هایی که در همین راستا از دست دادم ( اصلا هم پشیمون نیستم)
3- بالغ بر 20-30 بار تو زندگی تصمیم گرفتم سرم رو از ته بتراشم ولی تا روی صندلی سلمونی میشینم از یاد اون همه جای شکستگی و بخیه روی کله ام پشیمون میشم و این تقریبا تبدیل به یکی از آرزوهای دست نیافتنی زندگی ام شده (خوب دیگه فک کنم لازم نباشه بگم که چقد شر و شور و شیطون بودم و به علاوه هنوز با این سنم حتی روی یه زمن صاف و باز هم نمیتونم بدون اینکه سرم به ته ام پنالتی بزنه ، راه برم!)
4- خونه خالی از مقدسات زندگیم هست ، و تا امروز که بالغ بر 10-12 سال از آشنایی من با این پدیده میگذره ، یک ساعتش رو هم از دست ندادم . اونقدر که از خونه های دوست هام و دوست پسرهام و فامیل و در و همسایه خاطره دارم ، از خود آدمها ندارم!! (برای اینکه نخوام شماره اضافه کنم و کسی از فضولی نمیره!! ) یک دفعه هم تا حالا نشده گیر بیفتم یا کسی تو خونه ام گیر بیفته ، و با اینکه کار به کمد و پشت بوم و حبس و زیر زمین و سقوط آزاد و خیلی جاهای خطرناک کیشده اما همیشه خودم و طرف مقابلم جون سالم به در بردیم.
5- به شدت گیج و کم حافظه هستم ، اونقدر که گاهی بعد از چند دقیقه ی طولانی حرف زدن با کسی اصلا یادم میره داشتیم سر چه موضوعی بحث میکردیم و فقط الکی به موافقت یا مخالفت خودم ادامه میدم .

بابا و دخترش

۱- از آشپزی هيچ سر رشته ای ندارم ولی با تخم مرغ ۵ جور غذا درست می کنم!
۲- تو دوران دانشجويی همه جور کاری کردم از روزنامه پخش کردن تا تدريس تو دانشگاه
۳-يک بار تو دوران سربازی با تقليد صدای فرمانده يکی رو پشت تلفن مجبور کردم سرود مرکر رو با صدای بلند بخونه اون هم ساعت ۱ نصف شب
۴-بيشتر شهر های معروف استراليا و نيوزيلند رو گشتم از همه بيشتر از سيدنی و بريزبين خوشم می آد و از همه کمتر از کانبرا
۵-از وقتی نسترن بدنيا آمده به غيز از يکبار و نصفی ديگه من پوشک اش رو عوض نگردم!

آقا اجازه!

۱- سه چهار ساله که بودم مامانم معلم بود و مامان بزرگم که با ما زندگی میکرد گاهی میرفت مسافرت. این بود که گاهی اوقات نصف روز رو خونه اون یکی مامان بزرگم می موندم. خدا جفتشونو بیامرزه. توی یکی از این نصف روزها که صبح بود همسایه مامان بزرگم خانم فکری فوت میکنه. مامان بزرگم هم با این تحلیل که مرگ حقه و بچه باید باید با هرچه زودتر با واقعیت آشنا بشه منو برد تا تمام مراحل رو از شستن تا تکون دادن و گذاشتن لحد از نزدیک به فاصله چند ده سانتی ببینم (اون چیزا یادم نمیاد گفتم که بچه بودم!!!) و خودشم زیرنویس میداد که چی به چیه. خلاصه تا چندسالی شبها خواب میدیدم که از بالای پشت بام دارن یه مرده با تابوت میارن تو خونه. فکر کنم سر قضیه همین خانم فکری بود که بعدها فکری شدم.
۲- من همیشه سر به هوا هستم و بودم. شاید تا حالا به اندازه یه انبار آمازون وسیله گم کردم. ولی این یکی که الان میگم همیشه داغش به دلم موند. کلاس اول بودم که بابام برام یه بادگیر آمریکایی سبزمغزپسته ای خوشگل خرید به قیمت ۶۰۰ تومن! تو اون هیر و ویر سال های پایان جنگ اونم تو شهرستان لباس آمریکایی کلی کلاس بود ولی امان از هواس پرتی. بعد اون خیلی چیزای دیگه هم گم کردم مثالش همین بارونی و چتر و دو تا کلاهی که توی همین چند ماهه که آمریکا اومدن گم کردم. با مثلا دسته چکم... ولی اون بادگیر آمریکایی سبزمغزپسته ای یه چیز دیگه بود.
۳- تو بچگی هام عاشق تخم مرغ بودم مخصوصا از نوع عسلی. یه بار اون یکی مامان بزرگم قربونش برم (میشه قربون مرده رفت؟) بهم نشون داد که توی زرده تخم مرغ یه لکه سفید هست که بعدا تبدیل میشه به یه جوجه با پرای زرد حنایی و یه نوک کوچولو که جیک جیک میکنه. فکر کن! خودتون حدس زدید؟ خلاصه تا مدت ها اول جوجه هه رو از توی زرده درمیاوردم بعد سرخش میکردم ولی دیگه عسلی نمی شد. تا اینکه یاد گرفتم اول سرخ کنم بعد جوجه هه رو دربیارم. نه که فکر کنین دلم واسه جوجه هه سوخته بودا! دلم نمی خواست نوک و پر و پای جوجه بخورم!
۴- من تو دوران دبستان داغ شاگرد اولی به دلم موند. ما یه معلم ورزش داشتیم به نام آقای پوینده که همیشه ورزش به من ۱۸ میداد. و این در دبستان سجادیه گرگان یعنی فاجعه. البته بنده خدا اگه میخواست واقعی نمره بده ۱۰ هم نمیشدم. آخه کسی که نه میتونه بارفیکس و درازنشست و شنا بره نه میتونه فوتبال و والییال و بسکت بازی کنه و تازه از مغازه ورزشی آقای پوینده هم هیچوقت گرمکن ورزشی نخریده دیگه چه انتظاری میتونه داشته باشه. با ورزش 18 اگه همه نمره هام هم ۲۰ میشد بازم شاگرد اول نمیشدم چه برسد به اینکه بخوام املا ۱۹ بگیرم. امان از املا. امان از املا. ولی تو کنکور ادبیات ۱۰۰ زدم.
۵- و پنجم. ۶ یا ۷ سالم بود که بابام منو فرستاد کلاس پیانو. اون موقع ها چیزی به اسم کلاس موسیقی رسمی (حداقل تو دهات ما) نبود. لذا! بابام منو فرستاده بود پیش یکی از دوستای پسر عمه ام به اسم امید. چند جلسه اول رو خیلی خوب کار کردم و نت ها رو یاد گرفتم و از این حرفا تا اینکه یه بار که بابام اومد منو برگردونه یه شیشه عرق سگی ناب روی تاقچه خونه امید دید. فکر کنم امید بهش تعارف کرد یا یه همچین چیزی که موضوع یادم مونده. خلاصه اون آخرین باری بود که کلاس پیانو رفتم. برای آدم خیالاتی مثل من که تو زندگی نقش تصادف و شانس رو تو خوشبختی از همه چیز بیشتر میدونه خوب موضوع مناسبی برای کاش گفتنه.

آونگ خاطره‌های ما

اولین اعتراف من اینکه :
مسعود نوین فرح بخش که سایت رادیو گلها را راه انداخته شوهر خواهر من هست که این روزها میزبانشان هستم.
اعتراف دوم اینکه بی گواهینامه نشستن پشت ماشین در خانواده ی ما موروثی هست. آن زمان که جریمه ی بدون گواهینامه رانندگی کردن شلاق خوردن بود من بیش از دو سال بدون گواهینامه رانندگی کردم و هیچوقت گیر نیافتادم و الآن حدود سیزده سال است که گواهینامه ی من اعتبار ندارد و تنبلی می کنم بروم و گواهینامه ی جدید را بگیرم هنوز هم گیر نیافتادم اما فکر کنم فردا پس فردا پلیس خبر شود و کار ما تمام
اعتراف سومم اینکه زمانی که قرار بود شناسنامه ام عکس دار شود اوایل انقلاب رفتم عکس مثلا" با حجاب انداختم و به خیال خودم خواستم کلاه سرشان بگذارم اما گفتند خانم برو روسریتو درست کن این چیه!؟
اعتراف می کنم که گاه نا خواسته بدون آنکه بفهمم پشت فرمان روسری از سرم می افتد اما هیچ تذکری نمی شنوم چون این موهای سفید را کسی دید نمی زند
اعتراف می کنم این عکسم را خیلی دوست دارم نه بخاطر خود عکس بلکه به این خاطر که خانم شکوه میرزادگی تحت تاثیر دیدن این عکس این شعر زیبا را برایم سرود. خانم میرزادگی تنها کسی بود که برای من شعر گفت. آخ که چقدر دوست دارم پز این شعر را بدهم
اعتراف می کنم که حدود یک سال است در وبلاگ خودم منتظر کسی هستم که با نام یک دوست می شناسمش. منتظرم شاید روزی برایم نامه ای بدهد... شاید روزی خودم در وبلاگم نامه ای خصوصی برای او بنویسم چون آدرسی از او ندارم.

Tuesday, December 26, 2006

صفا در لس آنجلس

۱- هر غذايی بگذارند جلوم با اشتها ميخورم. هر غذايی برام طعم و رنگ و بوی خودشو داره. منظورم چيزی حتی خارج از دايره ی غذا های ايرانی خودمونه مثل غذا های چينی و مکزيکی و ايتاليايی و هندی و تايوانی و غذاهای عجيب و غريب دريايی!!
۲- خواهر ندارم اما ميونه ام با خواهران مخصوصا از نوع بسيجی بسيار خوبه!!!
۳- سه ساله که سرما نخورده بودم و هيچ نوع هم مريض نشده بودم. اما " اَد " زد و در انتهای اين سفر اخير سرمايی خورده ام که بيا و ببين... عطسه و سرفه و فين فينه که امانم رو بريده!
۴- دلم لک زده برای ماشين دنده ای. سه ساله که با اتوموبيل دنده ای رانندگی نکرده ام!
۵- دوتا رشته رو خونده ام. يکی کامپيوتر و يکی هم بيولوژی. علايقم: سير و سفر , الکترونيک و کامپيوتر , فضا و پرواز , سينما و موزيک , عکاسی و فيلمبرداری , ژنتيک و فرضيه تکامل و اينجور چيزاست!

روزگاری که سپری می‌شود

1- اولين يوزرم براي استفاده از اينترنت دزدي بود. الان هم دارم استفاده مي كنم هم احتمالا دزديه. خوب كه فكر كردم، ديدم تقريبا 3 چهارمش اينترنتام دزدي بوده
2- عشق من و لوبيا پولو زبانزد خاص و عامه تو فاميل
3- هيچ وقت بيشتر از 2 دقيقه نتونستم تو يه حالت بمونم و مدام درحال وول خوردنم
4- الان 90 كيلو وزن دارم منتها هركي مي پرسه مي گم 80
5- 5 نفري (بخوانيد 8 نفري) هم معرفي مي كنم غير از پژمان بقيشون تكراري نيستن: پژمان ، ماني ، سامان ، پيام ، پينگفلويديش ، پپرو ، ممد جين جين ، اميرحسابدار
6- كمربند قهوه اي فول كنتاكت دارم و اگه 3 ماه ديگه كار مي كردم مشكي رو مي گرفتم
7- فقط يه بار در روز اونم صبحونه چايي مي خورم و اگه يه بار بشه 2 بار تا شب بايد تو راه توالت باشم
8- به طور جدي معتقدم آدم از علم به ثروت مي رسه نه برعكس
9- شب يلدا امسال هم يه خاطره خيلي خيلي توپ (بخونيد فوق العاده) برام موند كه فعلا اينجا بايد سكرت بمونه تا بعد.

دندانپزشک

1- پدربزرگم آخوند مکتبی (و نه منبری) بوده . شب یلدائی مصادف با احیا در میدان شهرک به جرم عرق خوری دستگیر و به همراه سه تن دیگر جمعا با دو هزار تومان باقیمانده مان آزاد شدم. از زمانی که به یاد دارم همه روزه هایم را گرفته ام تا امروز.
2- از بچگی عاشق کامیون و اتوبوس بودم آنقدر که ساعتها پشت پنجره می نشستم و کامیونها را تماشا میکردم و فکر می کردم چه می شد من هم یک کامیون داشتم. دندانپزشکی را به توصیه بقیه و همینجوری انتخاب کردم اگرچه عاشق خبر و خبرنگاری بودم. وبلاگ نویس شدم و معلم زبان. از وقتی به ژاپن آمدم تا حالا سی و پنج لپ تاپ تعمیر کرده ودر سایتهای حراجی فروخته ام. این روزها پاره وقت، در دانشگاه تدریس دندانپزشکی و در رادیو کار حرفه ای می کنم. در آستانه سی سالگی با داشتن چهار پنج تخصص نصفه نیمه شتر گاو پلنگ هیچ تصوری از آینده خودم ندارم.
3- دیوانه رانندگی بودم و بارها توی رانندگی ایران با خطر مرگ روبرو شدم. یکبارش توی جاده رشت-قزوین موقع سبقت توی سربالائی گیر بکس جا نرفت و بین اتوبوس و کامیون قیچی شدم. نفهمیدم که چه شد که زنده از آن مخمصه در آمدم. یکبار هم با دیوار بتنی پاسگاه راهنمائی رانندگی تهران تصادف کردم و دادگاهی شدم اما دادگاه نرفتم و هیچ کس هم در آن ویرانه سرا نگفت چرا.
4-...به قول ملا حسنی هزار بار عاشق شده ام اما فقط یک بار ازدواج کرده ام و قصد دیگری را هم ندارم.
5- کمتر شبی است که تا نزدیکهای صبح بیدار نمانم. همیشه صبحها خواب آلود و بی حوصله ام.تا حالا همیشه سر کار یا کلاس صبح دیر رسیده ام و در جامعه مرتب و سر وقت ژاپن معضلی شده در جریان زندگیم.

Sunday, December 24, 2006

وارش

۱- اولين مردي كه عاشقش شدم زورو بود. آن موقع ۵ سالم بود و تا مدتها فكر مي كردم كه بايد سواركاري ياد بگيرم كه بتوانم با او اين ور و ان ور بروم.
۲- تنبور و نقاشي و شعر و قصه مدتها وقت زيادي از شبهايم را پر مي كردند. طوري كه فكر مي كردم هرچه برود آنها مي مانند. الان فقط شعر رادارم كه بزرگترين كيف زندگي ام است.
۳- بسيار زود رنج و گنده دماغم(هم با فتحه هم با ضمه). نسبت به كساني كه دوستشان دارم بسيار سختگير و نسبت به بقيه تا حدودي باگذشتم. بعضي ها هم مي گويند آدم مغرور و خود خواهي هستم. ولي آدمي كه به اين زودي )اين اشاره به خيلي نزديك است)خر مي شود مغرور و خود خواه است؟ نمي دانم، شايد! ولي كلن سركاري ام!
۴- كشته مرده تاريكي ام . اگر تنها درخانه باشم كرم شبتابي برايم كافي است. آنهم براي اينكه به ميز شيشه اي لعنتي وسط اتاق نخورم. مي توانم ساعتها در اتاق تاريك قدم بزنم.
۵- يكي از دوستانم مي گويد كه مردان زندگي من اصولا خوش تيپ بوده اند كه دروغ هم نگفته است. ( نمي دانم البته اين را بايد شانس دانست يا بد شانسي! ). به تعداد موهاي سرم عاشق شده ام و حالا اسم بعضي ها هم يادم نمانده. ولي خودم اصولا پير پسند بوده ام ظاهرن. چون خيلي از آنها دستكم ۱۵ سال از من بزرگتر بوده اند. ولي به هر حال اميدوارم روزي كچل نشوم!

صبا بی‌قرار

1_ تو يه دوره‌اي از زندگيم (زمان دبيرستان) و به جهت مدرسه مذهبي كه مي‌رفتم به شدت جو گير بودم و مثلا به صداي خواننده‌گان زن گوش نمي‌دادم ولي بعد از مدرسه به آرامي و چند سال اخير به سرعت تغييرات زيادي در اين مورد‌ها كرده‌ام و هنوز دارم با يه سري اعتقادات اون روز‌ها مي‌جنگم.
2_ 4 سال پيش وقتي از نظر روحي پس از اتمام يك رابطه عاطفي شرايط نامناسبي داشتم تو زمستون تنهايي رفتم قله توچال و از اونجا رفتم سمت ده شهرستانك جاده چالوس، كه وسط روز تو دامنه روبروم يه بهمن با صداي وحشتناكي اومد، اونروز اولين باري بود كه تو زندگي با تمام وجود ترسيدم.
3_ به نظرم فيلم‌ " خيلي دور خيلي نزديك " يك فيلم كاملا متوسطِ و در عوض فيلم "ماهي‌ها عاشق مي‌شوند" رو مي‌پرستم.
4_ تفكرات اين روزهام ريشه در نظرات ويتگنشتاين، كيركگور، يونگ و از ايراني‌ها استاد ملكيان داره البته اين كه اون سه نفر اولي رو چه جوري بشه به هم نزديك كرد خودش از عجايبِ.
5_ عكاسي رو به شدت دوست دارم ولي پول خريدن يك دوربين ديجيتال حرفه‌اي رو ندارم و هنوز با دوربين مكانيكي خودم عكس مي‌گيرم و به ديگران مي‌گم عكاسي با دوربين مكانيكي يه حال ديگه‌اي داره و ادامه مي‌دم پشت مجله عكس در تبليغ فيلم‌هاي كونيكا هميشه مي‌نويسه: عكاسان حرفه‌اي هنوز با دوربين مكانيكي و نگاتيو عكس مي‌گيرند.

عصیان

1- به دلايلی نامعلوم در دوره کودکی به «نيمرو» می‌گفتم «مين‌مين» و به حرف «ک» می‌گفتم «ت». مثلاً به «کتاب» می‌گفتم «تتاب». الان که نزديک به 32 سالمه هيچ گونه گرفتگی زبان ندارم اما اعتراف می‌کنم هنوز بدم نمياد به نيمرو بگم مين‌مين چون به نظرم برازنده‌شه.
2- برخلاف کارم که «روزنامه‌نگاری» هست، توی دانشگاه «مهندسی کامپيوتر» گرايش «نرم‌افزار» خوندم و برخلاف رشته دانشگاهيم، ديپلم «علوم تجربی» دارم و قبل از اون هم دو بار از رشته‌های «ميکروبيولوژی» و «علوم آزمايشگاهی» انصراف دادم. رياضی يک چهار واحدی رو اولين بار «صفر» شدم و معادلات ديفرانسيل سه واحدی رو «هجده و نيم» خودم هم نمی‌دونم چرا. توی دوره راهنمايی شديداً فعاليت تئاتری می‌کردم البته نه فقط توی مدرسه بلکه اجراهای سطح شهر و در ادامه اون توی دوره دبيرستان هم توی سينمای جوان و اين چيزها (اينها مربوط به دهه شصته فرزندم) و اگه قرار بود يه بار ديگه برم دانشگاه حتماً يه رشته هنری تو مايه‌های سينما يا تئاتر رو انتخاب می‌کردم. روزنامه‌نگاری من از وبلاگ‌نويسی شروع شد و وبلاگ‌نويسی من از سال 81 که کافی‌نت داشتم و از زور اينترنت اجباری، وبگرد شدم.
3- از رنگ‌های طيف آبی و سبز و گاهی هم قهوه‌ای و کرم خوشم مياد و بر خلاف لاغریِ ظاهر، چاقی باطن دارم يعنی بسيار شکمو و رستوران‌گرد هستم. رستوران مورد علاقه من پستو و غذای مورد علاقه من پاستای پيچ با سس سير هست اما خداييش با کباب ترش و ميرزاقاسمی لاهيجان خودمون هوار تا حال می‌کنم و به طرز شگفت‌انگيزناکی عاشق سفر به ولايات عجيب و غريب دنيا هستم و يکی از آرزوهام کار کردن توی يه رسانه درست و حسابی خارجيه. (هوار تا مورد در قالب يک شماره).
4- «فاويسم» می‌دونين چيه؟ من دارمش. يک نوع حساسيت مربوط به يک جور کمبود يک جور آنزيم در خون که در صورت خوردن بعضی خوراکی‌ها شکوفا می‌شه. به همين علت خوردن باقلا (از همون‌ها که دست‌فروش‌ها توی زمستون پخته‌شو می‌فروشن) از کودکی برام ممنوعه. پفک و پيف پاف هم قراره همين بلا رو سرم بيارن اما من در کمال پررويی همه‌شون جز پيف‌پاف رو می‌خورم و تا حالا چيزيم نشده. به هر حال اگه شما طرفدار فمنيسم، مارکسيسم، پلوراريسم، کوبيسم و حتی رئاليسم جادويی هستيد، من از وقتی به دنيا اومدم «ايسم‌سرخود» بودم. حالا حالاها باید بوق بزنيد.
5- کامپيوتر خونه من يه سلرون 1600 مربوط به 4 سال پيش هست که مثل تراکتور برام کار می‌کنه (يعنی ازش کار می‌کشم) هنوز اون قدری پول ندارم که آپگريدش کنم. لپ تاپ و ماشين رو دوست دارم اما اون‌ها منو دوست ندارن چون ندارمشون اما دنيا هنوز برام قابل تحمله.

زیتون

1- همیشه ته‌ِ ذهنم احساس می‌کنم که بابا مامانم دوست‌داشتن من پسر باشم. وگرنه هیچ‌وقت بعد از من داداشمو دنیا نمیاوردن.
نمی‌دونم شاید دلیل اینکه من تا12- 13 سالگی موهامو کوتاه می‌کردم و شلوار کوتاه می‌پوشیدم و با پسرا فوتبال بازی می‌کردم(اونم خیلی خوب) همین باشه. همیشه با پسرا بیشتر از دخترا می‌جوشیدم و البته احتمالا اینجوری بهم بیشتر خوش می‌گذشت. بعدا که کوهنورد شدم باز هم‌پای پسرا می‌رفتم و با دخترا حوصله‌م سر می‌رفت.
(البته بعدا اخلاقم دچار اصلاحات شد)
2- تبعیض خیلی رنجم می‌ده . متاسفانه همیشه حس می‌کنم مورد تبعیض قرار می‌گیرم. چه تو خانواده‌‌ی خودم و چه تو خانواده‌ی همسرم و چه تو جامعه.
3- من بچه‌ دارم!
چیه؟ خوب دارم دیگه:)
4- من برعکس، خیلی دلم دختر می‌خواست. یعنی همه‌ش فکر می‌کردم دختره. ولی پسر شد که خیلی دوستش دارم. الان فکر می‌کنم برام واقعا فرقی نداره.
دچار عذاب وجدانم نکنه اینم بعدا فکر کنه من دختر می‌خواستم و ازم ناراحت بشه.
(ازنوجوونی دوست داشتم فرزندخونده داشته باشم به جای اینکه خودم بزام. اما بعد از ازدواج سی‌با گفت دوست داره اولین بچه‌ش مال خودش باشه... به توافق نرسیدیم تا رفتیم پیش یه دکتر روانشناسی که هر دو قبول داشتیم. بعد از چند جلسه صحبت با هردوی ما، گفت خودت بزا( چیزی مثل اِقرا)
5- از بچه‌م نمی‌نویسم. چون اینقدر این‌ور اون‌ور ازش(شایدم ازشون. کسی چه‌‌می‌دونه. یه رازی باید بمونه برای شب یلدای بعد یا نه؟) تعریف می‌کنم که اگه این‌جا بنویسم معلوم می‌شه کی‌ام! شما هم لطفا شتر(عزیز دلمو) دیدید ندیدید!
6- تازگی‌ها زیاد به خوراکی‌ها علاقه دارم و شبایی که پای کامپیوتر می‌شینم یه بشقاب بزرگ پر از هله هوله جلو دستم می‌ذارم. قبلا گفتم که موقع عصبانیت و اضطراب هم دوست دارم هی بخورم. جوری که اگه سی‌با دیرتر از وقتی که گفته بیاد به غیر از شام خودم شام اونو هم می‌خورم.(البته حقشه:) )
برعکس موقع بارداری خیلی لاغر شده بودم و از خوراکی هایی که همیشه دوست داشتم حالم به‌هم می‌خورد مثل چایی و قرمه‌سبزی و...
7- خیلی ریخت و پاشی شدم. به طوری که زَهره‌م می‌ره کسی بخواد سرزده بیاد خونه‌م. به همه می‌گم از قبل خبر بدن. وقتی که خبر می‌دن اول یکی می‌زنم تو سر خودم و بعد عین فیلمی که تند می‌شه شروع می‌کنم به جمع و جور و شست و شو و.... روزنامه‌ها رو می‌چپونم تو جا روزنامه‌ای و برای کتابا معمولا جا پیدا نمی‌کنم و... رو اُپن هم باید جمع کنم و... وقتی مهمون می‌ریزه روز از نو روزی از نو..
یه مقداریش تقصیر سی‌باست که می‌گه کار خونه‌رو ولش کن.( نمی‌گه آخه ولش کنم پس کی بیاد بکنه؟)
کار خونه خیلی تکراریه برام... سی‌با هم فکر می‌کنه مثلا یه ظرف شست و یه جارو زد کارا تمومه.
در ضمن از همون اول تو بچه‌داری خیلی کمکم کرده.
8- از سوسک نمی‌ترسم. خانوم همسایه وقتی سوسک می‌دید می‌دوید منو می‌برد که پیداش کنم و بکشمش. خودشم بیرون خونه‌ش وای‌میساد و تا وقتی لاشه شو( طفلکی سوسکه . حالا که دارم اینو می‌نویسم احساس عذاب وجدان دارم.) نمی‌دید وارد نمی‌شد.
9- یه بار تو کوه یه مارِ سی‌سانتی از زیر پاهام رد شد و من فقط نیگاش کردم. پسرا فکر کردن من ببینمش غش می‌کنم.
بین خودمون بمونه من بااینکه ماره رو نگاه می‌کردم تازه وقتی دوسه متر از زیر پام رد شد دوزاری‌م افتاد. در واقع هاج و واج بودم نه شجاع.
بعدا توی دریاچه‌ی سما(بالای مرزن آباد) شنا که می‌کردم کنارم چند مار آبی دیدم و نترسیدم.( چون می‌دونستم مارای آبی نیش ندارن)
10- یه بار پلیس به خاطر صدای بلند ضبط ماشین جلومو گرفت و وقتی دید آقا نیستم با دندون لب پایینشو گاز گرفت و با خنده گفت دیگه ازین کارا نکنی‌ها. جریمه‌م نکرد.
باید اعتراف کنم آهنگش هم ازین نی‌ناش‌ناش‌ها و جوادی-لس‌آنجلسی بود:)
11- تازه فهمیدم این ماشینی که سوار می‌شم و تو اتوبان 140 تا باهاش می‌رم دنده 5 هم داره. می‌دیدم موتور زوزه‌می‌کشه ها...
اونم یه‌دفعه که سی با کنارم بود. با تعجب هی منتظر دنده عوض کردنم بود گفت چرا نمی‌ری 5؟ منم خندیدم. فکر کردم داره سر کارم می‌ذاره. بعد که اصرار کرد. نگاه کردم دیدم به قول معروف" اِوا...." بابا این مدت‌هاست (از وقت ساختنش) دنده پنج داره و من اصلا به شماره‌های دنده نگاه نکرده بودم.
12- اولای پاییز سی‌با یواشکی یه کم لای در( دری که به بالکن باز می‌شه و در واقع کار پنجره‌رو می‌کنه) رو باز می‌‌ذاشت و من نمی‌فهمیدم چرا. مدتی بود لحافم رو ازش جدا کرده بودم. آخه اون خیلی گرماییه و با یه ملافه خوابش می بره و من باید با ژاکت و یه لحاف گنده بخوابم تا گرمم بشه و خوابم ببره. می‌دیدم گرمم نمی‌شه و می‌رفتم بغلش. اولش می‌لرزیدم و بعد...
زمستون که شد. باز می‌دیدم اتاق یخه... پنجره بسته بود. دورش هم ازین ابرا چسبونده بودم.
می‌دیدم تازگی‌ها سی‌با در کمد رو نمی‌بنده. به حساب شلختگیش می‌ذاشتم. بعدا متوجه شدم که از کمد سرما میاد... قسمت داخلی کمد ما تو یه قسمت منحنی نمای ساختمونه و سرمایی ازش میاد که نگو...
(فکر کنم بیشتر این اسرار مگوی سی‌با بود!)
13- آهان... اینو هم بگم که حسابی برام عقده شده. باشد که به دست توانای شما این عقده باز گردد.
خواهرم که رفت به مدرسه‌ی .... هر روز زنگ تفریح بهشون شکلات خارجی می‌دادن. (آره بابا جان من به‌‌خدا خواهر هم دارم) این خواهر نصف شکلاتشو می‌خورد و نصفشو میآورد خونه. نه که به من بده. میومد جلوی من ملچ‌مولوچ می‌کرد و می‌خورد. من آرزوم شده بود برم مدرسه تا از این شکلاتای خارجی گنده که پر از مغز فندق بود بگیرم.
اما از اون‌جایی که هر وقت نوبت من می‌رسه آسمون می‌تپه.
به جای شکلات گنده‌ی خارجی یک لیوان گنده‌ی شیرکاکائو داغ دادن. اون‌موقع‌ها هم من از شیر متنفر بودم و نمی‌خوردم یا اگه به‌زور می‌دادن می‌رفتم می‌ریختم توی آبخوری حیاط.
14- بعدا که داداش‌دار شدم. امکان نداشت بیرون از خونه چیزی بهم بدن(خوراکی یا اسباب‌بازی) و برای داداشم نیارم خونه!

سردبیر: خودم

۱) بار اول که در اثر عشق خام و جوانانه در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم، عقدم را خامنه‌ای خوانده بود. خودم آن موقع خیلی مذهبی بودم، البته به همین سبک کله‌شق الان خودم.
۲) چند سال پیش به اسم علی محمدی گلپایگانی طنز سیاسی می‌نوشتم. مشهورترین آن یک ویدیوی فلش بود که زمان انتخابات سال ۱۳۸۰با آهنگ همسفر گوگوش برای علی فلاحیان ساخته بودم.
۳) همان سال‌ها با در هم ریختن یک سخنرانی از خامنه‌ای یک سری تکه‌های صدا درست کردم که در آن خامنه‌ای دشمن را معرفی می‌کرد. همه‌ی آنها با «دشمن کیه...» شروع می‌شدند و هنوز هم می‌توان در اینترنت پیدایشان کرد.
۴) در ایران تنها با دو نفر خوابیده‌ام که هر دوشان هم زن‌هایم بوده‌اند. فعلا هم که نمی‌توانم ایران برگردم.
۵) تا زمانی که از مرجان جدا نشده بودم، بلد نبودم با ماشین لباس‌شویی کار کنم. با شرمندگی تمام.

Saturday, December 23, 2006

آذرستان

1. کلاس اول که بودم توی مدرسه ای بودم که مامانم اون جا درس می داد. یه روز جیش منو فرا گرفته بود و منم اجازه گرفتم و معلمه اجازه نداد برم بیرون. منم جیش کردم توی شلوارم. کلاسمون وسطش گود بود و تمام جیش ها رفت جمع شد اون وسط! بعد خانم دقیقی کلی یه دختره رو که اسمش مژگان فضلی یا فضلعلی بود دعوا کرد. آخه بیچاره سابقه داشت. ولی فکر کنم خانم دقیقی فهمید کار من بود به روم نیاورد. یه بار هم سال چهارم دبستان بودم و موندیم برای تمرین سرود مدرسه. وایستادیم توی حیاط و باز من جیشم گرفته بود نا فرم. اون وقت ها یه کیکرز زیتونی داشتم. نشستم روی زمین و فکر کردم اگه این جا وسط پام جیش کنم جمع می شه همون جا و بعد پا می شم می رم و هیچ کی نمی فهمه. اما خب طبیعتا جمع نشد. جلوی یه جماعت 150 نفره آی خیط شدم.
2. همین چند ماه پیش یه زیر سیگاری برنجی از کافه نیاورون بلند کردم. یه بار دیگه ام کتاب درباره ی رنگ های ویتگنشتاین رو از نشر پنجره دزدیم. فقط همین دو بار دزدی کردم تو زندگی ام!!!
3. من عاشق جادوگری و از این کارام اما مثل سگ از تاریکی و روح می ترسم. یه توانایی هم داشتم تا چند سال پیش که اشیا رو با چشام حرکت می دادم.
4. بچه که بودم خیلی به برادر کوچیکه ام ظلم کردم. توی بازی مجبورش می کردم نوکرم بشه و دستمو ببوسه. یه بار هم یه نعلبکی رو تو سرش خرد کردم. یه بارم با لیوان فلزی سرشو شکوندم. توی همه ی عکسای بچگی اش هم یه جای چنگول من رو دماغشه ، بدبخت. هنوزم ازم می ترسه. از این یکی خوشم می آد. آخه من در کودکی وسیله ی دفاعی ام ناخن هام بود. خیلی هم قلدر بودم. البته این مال قبل مدرسه رفتنمه.
5. آقای "ه" هم این آقای نازنینه که من قبونش بشم.

اقتصاد خودمونی

۱-از بچگی با خودم تئاتر بازی می‌کردم. مثلا سرخپوست بازی می‌کردم و خودم بلند‌بلند جای سه تا کاراکتر حرف می‌زدم. یه روز سه چهار سالم بود توی خونه پدربزرگم بودم. فقط من بودم و اون. داشتم تو مهمون‌خونه برای خودم سرخپوست‌بازی میکردم. پدر بزرگم از حیاط میآد تو فکر می‌گنه بچه‌های توی کوچه رو آوردم خونه. اومده توی مهمون‌خونه دنبالشون میگشت که بیرونشون کنه!
۲-همون روز بعد از سرخپوست‌بازی رفتم یه شکل عجیب کشیدم که به نظر خودم شکل خدا بود! بعد با کلی افتخار به پدربزرگ پرتره پرودگار مهربان رو نشون دادم. آقا چشمتون روز بد نبینه! یک دعوایی راه انداخت! یک الم شنگه‌ای به پا کرد که نمی‌دونید. منم بغض کردم رفتم تو اتاق. همش هم با خودم فکر می‌کردم خوب به من چه که شکلش رو بد کشیدم. من که تا حالا خدا رو ندیدم که!
۳-علاوه بر پرسپولیس طرفدار منچستریونایتد هم هستم.
۴-دف و سه‌تار می‌زنم. التبه الآن مدتهاست که دست به سازم نزدم چون پرده و سیمش پاره شده. من هم نه پرده و سیم دارم، نه میتونم پرده و سیم بندازم. خلاصه یک وضعیه! دف هم نمی‌تونم بزنم چون همسایه‌ها پلیس خبر می‌کنند.
۵-موقع کار کردن یا درس خوندن موسیقی گوش میدم وگرنه نمی‌تونم تمرکز کنم.
۶-از موسیقی پاپ ایرانی متنفرم (از همه نوعش!). دو نوع موسیقی دوست دارم. موسیقی سنتی و مقامی ایران. و موسیقی راک دهه هفتاد و هشتاد. از پینک فلوید و کمل گرفته تا دیپ پرپل و لدزپلین تا آیرون میدن و ای‌سی‌دی‌سی و … . اوه! دروغ گفتم! یه نوع سومی هم هست که خیلی دوست دارم: بلوز! اریک کلپتون، بی‌بی کینگ، رابرت کری ….
۷-همسرم هم وبلاگ مینویسه ولی دوست نداره من به وبلاگش لینک بدم. میگه «آدمهایی که وبلاگ تورو میخونن جدی‌ان! اگه بیان تو وبلاگ من، من معذب میشم!»

کلاغ سیاه

یک، از هر ده نفری که با من دوست هستند هشت نفرشان از جامعه نسوان هستند و از اون هشت نفر تقریبا هفت نفرشون بالای پنجاه سال دارند. (هنوز نتونستم بفهمم چرا)
دو، به عنوان آدمی ساکت و کم حرف شناخته شده ام و اگر در مجلسی بیشتر از سی ثانیه حرف بزنم همه از تعجب شاخ در خواهند آورد. (از این وبلاگ هم البته بی اطلاعند)
سه، شدیدا شبیه خواجه حرمسرا هستم و صندوق اسرار کلی آدم ریز و درشت هستم. امان از روزی که زیر شکنجه بخوام اقرار کنم! شاید جماعت منو به شگل یک گوش گنده میبینند ( باید یکبار ازشون بپرسم)
چهار، پیشگو نیستم اما دارای حس ششمی هستم وحشتناک که عموما وقایع را قبل از اتفاق افتادن حس میکنم. این عجیب ترین بخش رفتار من در بین خانواده و دوستانم است و شدیدا باعث سوء تفاهم رفتاری. ( به خاطر همین کم حرف هستم)
پنج، در کودکی دچار مرگ موقت مغزی شده ام اما ( احتمالا با کلی نذر و نیاز) دوباره به زندگی برگشته ام. و هنوز بهترین رویای زندگیم همان ساعات مرده بودن است. بازگشت به اون رویا بزرگترین آرزوی زندگی من است در عین حال که از هر ثانیه زندگی لذت میبرم. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید. لذت!

خورشید خانوم

1- وقتی که پنج سالم بود خروسک حاد گرفتم و بخشی از ریه ام تقریبا از بین رفت. یک چمدون سوغاتی شکلات رو یه ضرب خوردم از ترس اینکه خواهرم از مدرسه بیاد و شکلات ها رو بخوره و برای همین حساسیت شدید دادم و یک ماه تموم تو بیمارستان کودکان تو چادر اکسیژن بودم در حالی که به هر دو تا دست ها و پاهام سرم وصل بود و فکر می کردم دیگه نمی تونم راه برم. تا دوره بلوغ نه می تونستم شوکولات بخورم، نه آجیل، نه آلوچه، و نه بستنی یخی چون حالت آسمی می گرفتم و باز به حال مرگ می افتادم که البته گاهی می خوردم و حالم خراب می شد.
1- من تا هفت هشت سالگی دو تا شخصیت خیالی داشتم به اسم ابراهیم زاده و محبوب که خیلی هم جدی بودن تو زندگی ام و باید همه بهشون احترام می ذاشتن.
2- وقتی اولین بار با یه پسری خوابیدم (و البته هر دو لباس تنمون بود) فکر کردم عضو شریفش که سفت شده کمربنده و بهش گفتم کمربندش اذیتم می کنه و پسره فرداش باهام به هم زد چون به این نتیجه رسیده بود که من خیلی شوتم.
2- یکی از آرزوهام اینه که تو عفو بین الملل کار کنم.
3- کلیدر رو تا تا وسط جلد ده خوندم چون یکی گفت آخرش گل محمد می میره و دلم نمی اومد قسمت مرگش رو بخونم.
3- من همیشه سر توالت کتاب می خونم و اکثر چیزایی که خوندم سر توالت بوده. اصولا اگه چیزی نخونم دستشویی شماره دو ام نمی یاد.
4- یه بار خواب دیدم علیرضا حیدریان (کشتی گیر) تو وان حموممون با دوبنده قرمز نشسته و من دارم پشتش رو لیف می کشم (و البته من تا حالا ندیده بودم این حیدری رو تو تلویزیون و فقط اسمش رو شنیده بودم!) چند سال بعد که شیده رئیس من بود و سرکلاسم اومده بود که تدریسم رو ارزیابی کنه داشتم کلمه کشتی گیر رو به انگلیسی به بچه ها یاد می دادم و یهو اسم حیدری رو مثال زدم و دیدم شیده که جریان خواب رو می دونست از خنده کبود شده و منم سرکلاس جلوی همه بچه ها پنج دقیقه خندیدم و بعد از کلاس رفتم بیرون و وسط راهروی موسسه یک ربع بلند بلند می خندیدم. (اخراج نشدم.)
4- از شاملو چندان خوشم نمی آد و فقط چند تا از شعرهاش رو دوست دارم.
5- از هشت سالگی تا چهار سال پیش نماز می خوندم.
5- معدل دیپلم من ده و خورده ای هستش با تک ماده شیمی 1.25. دوم دبیرستان هم شیمی صفر شدم ثلث سوم چون تقلبم رو گرفتن. هر کس که شیمی بلده ناخودآگاه به نظرم خیلی باهوش می یاد.

Friday, December 22, 2006

پینک فلویدیش

۱- وقتی که در ۱۰ ماهگی شروع کرده بودم به راه افتادن اولش عقب عقب می‌رفتم! مامانم اینا می‌نشستن جلوم و بغل‌شون رو باز می‌کردن که برم طرف‌شون و من هم می‌خواستم برم بغل‌شون ولی هی می‌دیدم دارم ازشون دور می‌شم و گریه می‌کردم!!
۲- تو امتحانام همیشه از سوال آخر شروع می‌کنم و با سوال اول تموم می‌کنم.
۳- تو غذا خوردن اون قسمتی از غذا رو که از همه بیشتر دوست دارم رو می‌ذارم آخرِ آخر که مزه‌اش بیشتر تو دهنم بمونه.
۴- وقتی یه جای جدید می‌رم یا یه آدمِ جدید رو می‌بینم خیلی سرد و یخم و هیچ‌وقت سر صحبت رو باز نمی‌کنم مگه اینکه طرفِ مقابل شروع کنه که من شروع کنم حرف زدن و یخم کم‌کم آب بشه!
۵- از دخانیات و مواد مخدر متنفرم اما عاشقِ قلیونم!

حمیدرضا نصیری

1. وقتی بچه بودم بازیگر محبوبم افسانه بایگان بود.
2. یکی از بزرگ‌ترین تفریحات تمام سال‌های تحصیلم این بوده که برای بقیه اسم بگذارم. درخشان‌ترین اسمی هم که تابه‌حال گذاشته‌م برای دبیر ادبیات سال سوم دبیرستانم بود که چون از نیم‌رخ صورتش هیچ برجستگی نداشت، به‌ش می‌گفتیم «فلترون» (Flatron).
این تفریح هنوز هم ادامه دارد.
3. چند ماهی‌ست که یکی از دوستان برایم یک Video iPod از فرنگ فرستاده و تقریبا با هرکس صحبت می‌کنم، یک‌جوری بحث را به این سمت می‌کشانم که "راستی ipod من را دیدی؟"
4. از وارد شدن به جمع‌های غریبه متنفرم. به‌نظرم سخت‌ترین کار دنیا این‌ست که مجبور شوید وسط یک مشت آدم غریبه که برای اولین بار است می‌بینیدشان، صحبت کنید. اوووه!
5. یک مرض لاعلاجی دارم که مدت‌هاست می‌خواهم درمانش کنم و نمی‌شود. از بدسلیقگی‌های مردم حرص می‌خورم. خدا نکند یک بیلبورد زشت، یک تیزر احمقانه، یک تابلوی بدریخت یا یک پوستر بدترکیب ببینم. شروع می‌کنم با خودم حرف زدن و فحش دادن به طراح. از همه بدتر اینکه تازگی‌ها گیر داده‌م به لباس‌های زشت ( این زشت را با دندان قروچه بخوانید) باشگاه‌های فوتبال ایران. از همه بدتر هم به‌نظرم لباس استقلال است.
البته ناگفته نماند که عاشق این لباس‌های سفید و ساده‌ی پومای تیم‌ملی‌م.

ارزیابی شتابزده

1- اصولا" ترسو هستم و از خيلی چيزها می ترسم، اما از همه بيشتر از بلندی!
2- از بادمجون، کدو، و باميه خيلی بدم مياد...
3- با اينکه از خوندن کتاب خوشم مياد، اما هيچوقت از مدرسه و درس خوشم نيومده
4- احتمالا" بدترين دروغگو و رسواترين خالی بند دنيا هستم: اگر من چاخان کنم براتون، سر سه سوت می فهميد!
5- اول که وارد دانشگاه شدم، بجای تاريخ و زبان که الان شده اند زندگی و کارم، رشته زيست شناسی و ژنتيک می خوندم.

زن‌نوشت

1. حالم از بوی کره به هم می‌خورد. فکر کنم تنها ماده‌ی غذايی است که نمی‌‌توانم خوردن‌اش را تحمل کنم.
2. به‌شدت قلقلکی هستم. طوری که نفسم بند می‌رود از خنده. کوچک‌تر که بوديم، ابزار حمله و گاهی دفاعیِ خواهرم بود در برخوردهای فيزيکی‌مان. گاهی از دور هم که اشاره می‌کرد، دلم ضعف می‌رفت. الان وضعم بهتر شده، کمی.
3. با دهانِ نيمه‌باز می‌خوابم! و احتمالاً چند تايی پشه و مگس تا به حال قورت داده‌ام. از بقايای عادت‌های زمان کودکی‌ام است، وقتی هنوز لوزه‌ی سومم را جراحی نکرده بودم.
4. می‌ميرم برای بازی‌های ترسناکِ شهربازی‌ها. از اين‌هايی که يک‌هو از ارتفاع خيلی زياد رها می‌شوی و انگار دلت جلوتر از خودت به زمين می‌رسد! با همه‌ی خوش‌گذرانی‌هام در سفرِ اخيرم به اروپا، اين قسمتِ تيوُلی در کپنهاگ چيز ديگری بود.
5. خيلی وقت است فکر می‌کنم در موسيقی استعداد دارم و اين در حالی است که از در دست گرفتنِ هرگونه آلت موسيقی می‌ترسم!

سری دوم:
1. تازه چهاردست‌وپا راه می‌رفتم که يک سوسکِ مرده را خوردم. گويا خرما زياد دوست می‌داشته‌ام و اشتباه گرفته بودم. آن‌طور که روايت هست و مادرم می‌گويد، بعد از تناول، پای سوسک چسبيده بوده به لبِ پايينیِ بنده. قابلِ توجهِ دوست‌دارانِ سوسک.
2. در دوره‌ی راهنمايی، به علت لاغریِ مفرط، موشِ آزمايشگاهیِ خواهر بزرگه بودم که پزشکی می‌خواند. مخصوصاً دنده‌هايم بسيار موردِ پسند بود! و البته اعضا و جوارح داخل شکم. آی که هنوز جای فشارهای دستِ خانم دکتر درد می‌کند.
3. اولين سفرِ خارجیِ خواهر وسطی و من برمی‌گردد به تابستانِ سال 1364. پرشنگ، 8 ساله، من، 5 ساله. در هواپيما که نشسته بوديم، دختر سياه‌پوست خوشگلی صندلیِ جلوی ما نشسته بود. تقريباً هم‌سنِ من. چند جمله‌ی انگليسی ياد گرفته بوديم؛ از جمله: «وات ايز يور نيم؟». با هم يک‌صدا از او پرسيديم و جواب داد: «اَن». واکنشِ ما: دستمان را گرفتيم جلوی دهانمان و «اُ» کشيديم که: مامان، به ما می‌گه اَن! و هرهر خنديدن. اين پروسه چندين بار تکرار شد و لذت فراوانی داشت.
از شيرين‌کاری‌های ديگرِ آن سفر: توی فروشگاه‌ها و خيابان‌ها راه می‌رفتيم و از ملت می‌پرسيديم: «ور ايز دِ رِست‌روم؟». ملت خودشان را می‌کشتند و جواب می‌دادند و با دست و اشاره حالی‌مان می‌کردند. بعد ما که اصلاً کاری با دست‌شويی نداشتيم، هرهر می‌خنديديم و از مسيرِ مخالف می‌رفتيم.
در همان سفرِ دو ماهه، منِ باهوش، که دلم برای پدرم که با ما نيامده بود تنگ شده بود، دائم می‌گفتم: قيافه‌ی بابام يادم رفته. هی مجبور می‌شدند عکسش را به من نشان دهند.
4. اين را می‌گويم دلتان کباب شود برايم. مادر و پدرم هر دو شاغل بودند و ما، سه خواهر، تابستان‌ها با هم سر می‌کرديم. کوچک بودم (سه، چهار ساله) و نمی‌توانستم وقتی پی‌پی می‌کنم، خودم را بشويم. خواهر بزرگه‌ی بدجنس—که البته حق داشت خوشش نيايد از اين کار—هر بار قبل از اين‌که من را بشويد، کلی از من قول می‌گرفت که: بارِ آخرم باشد پی‌پی می‌کنم. من هم هر بار با گريه قول می‌دادم و اين پروسه، چيزی حدود يک ربع تا نيم ساعت طول می‌کشيد. زانوان و پاهای لرزان من را تصور کنيد روی توالت ايرانی... و اين‌که سال‌ها بعد، با کون‌شويیِ خواهرزاده‌هايم، زحمت‌های خواهرم را جبران کرده‌ام. بدجنسی‌اش را نه!
5. پرشنگ کلاس اول بود و من مدرسه نمی‌رفتم. شرطِ هم‌بازی شدن با او اين بود که مثلاً ساعت‌ها سر صف بايستم، با مقنعه‌ای که سرم می‌کرد و او خودش می‌رفت بالای صندلی می‌ايستاد، برنامه‌ی صبح‌گاهیِ کامل شاملِ قرآن، نرمش، شعار، همراه با سرود و نمايش اجرا می‌کرد. من فقط اجازه داشتم ميان اجراهايش صلوات بفرستم. اگر می‌خواستم بنشينم يا کج بايستم، از بازی اخراج می‌شدم. فکرش را بکنيد...
يک بار هم خداداد اعتراف کرد، همان سال‌ها، خانه‌شان که بوديم، من را کرده داخل اتاقش و در را قفل کرده تا با پيام و پرشنگ بازی کنند و من مزاحم‌شان نباشم. بچه گير آورده بودی، خداداد؟
6. اولين مسابقه‌ی رسمیِ بسکتبال را در12 سالگی تجربه کردم. ذخيره‌ی آخرِ تيمِ تازه‌تأسيسِ شرکت نفت بودم. آن‌قدر جثه‌ام ريز بود که در چند دقيقه‌ی آخر بازی که به زمين رفتم برای بازی، بادِ عبورِ هر کسی به من می‌گرفت، می‌افتادم زمين! با اين حال وقتی توپ دستم افتاد، شروع کردم به دريبل زدن، يکی رويم خطا کرد. چرا؟ چون با اين‌که حسابی خم شده بود، دستش به توپ من نمی‌رسيد. يادم هست که لباسِ زردِ بی‌ريخت‌مان هم به تنم گريه می‌کرد حسابی.
7. سالِ دومِ راهنمايی (عطای 1 - اميدوار) سرِ کلاسِ رياضیِ خانم مفتخر در شلوارم جيش کردم از استرس. يادم نيست تکليفم را انجام نداده بودم يا موضوع چه بود. کلی شرمنده شدم و يادم هست که خانم دينداریِ ناظم و ديگران خيلی مهربانی کردند. اصولاً دورانِ آتش‌پارگیِ من همان دوره‌ی راهنمايی بود. چه کارها که نکرديم. تقلب که هيچ، يادم به دزديدنِ ورقه‌های جغرافيا از خانم خبازان که می‌افتد، از خنده روده‌بُر می‌شوم. و همين‌طور انداختنِ کيف‌هايمان با هم روی زمين سر کلاسِ خانم خطاط (جميل 1) که داشت ديوانه می‌شد يا دودر کردنِ کلاس‌های آزمايشگاهِ علوم و غيره به بهانه‌ی تمرين بسکتبال و پينگ‌پنگ و...

آچار فرانسه

- بشدت از سگ و گربه و کلا حیوانات می ترسم و بدم میاد (البته به جز تصویر حیوانات مزبور که معمولا ترسم کم تره)
- می دونم برخی چیزها به ضررم هست ولی اراده خودداری ندارم مثل خوردن که منجر به اضافه وزن می شه.
- در گفتگوهای دوستانه و حتی کاری،استاد مسلم حرف عوض کردن هستم. براحتی مسیر حرف را از موارد بی علاقه منحرف می کنم
- من معتادم. متاسفانه اگر یک روز سر به این اینترنت نزنم، افسردگی می گیرم.
- این وبلاگ گذاشته چیز مخفی برای من بمونه

ضد خاطرات

۱) من و لرد شارلون استوانه‌های فوتبال مدرسه بودیم. شمار توپ‌هایی را که از درون چارچوب دروازه‌ی حریف به اوت شوت کرده‌ایم بی‌شمار است و تعداد لگدهایی که به پای مهاجم حریف زدیم به جای توپ‌اش نیز به هم‌چنین. به همین دلیل برای این‌که فوتبال‌مان تقویت شود تصمیم گرفتیم برویم کلاس فوتبال ثبت نام کنیم. متاسفانه بعد از دو-سه ماه ممارست، هیچ اتفاق ویژه‌ای نیفتاد و هم‌چنان از شش قدم به اوت شوت می‌کردیم. دلیل‌اش این بود که مربی‌ی کلاس یک بازیکن سابق پرسپولیس بود و سیستم علی پروین‌ای آموزش می‌داد. لرد از حرفه‌ای بازی‌کردن استعفا داد اما چند سال بعد من تصمیم گرفتم دوباره شانس خودم را آزمایش کنم تا شاید فوتبالیست مشهوری بشوم (آن زمان‌ها رونالدو و ریوالدو توی بورس بودند!). این‌بار رفتم یک کلاس‌ای که مربی‌اش استقلالی بود. فوتبال‌ام خیلی به‌تر شد، اما در همان سال بر حسب اتفاق دانش‌گاه قبول شدم و تصمیم گرفتم به جای فوتبالیست‌شدن، مهندس برق بشوم. نتیجه‌ی چرخش روزگار این شد که روزبه،‌ تبدیل شد به تدریج به لرد شارلون استحاله یافت و من هم به چیزی که الان هستم!
۲) یکی از قدیمی‌ترین دوستان من اسم‌اش یاشار است. دوستی‌مان به دوم دبستان برمی‌گردد. البته متاسفانه در این اواخر دیگر خیلی هم‌دیگر را ندیده‌ایم، ولی خب، عوض‌اش یک ماه‌ای است قرار گذاشته‌ایم تا با هم تلفنی صحبت کنیم!‌ یاشار دوست علمی‌ی دوران دبستان‌ام بود. یادم می‌آید در مورد فیزیک کلی با هم بحث می‌کردیم. آن هم چه بحث‌هایی: فیزیک اتمی و ذرات بنیادی و خمش فضا-زمان و این حرف‌ها! در ضمن خوب یادم می‌آید روزی را که یاشار به نقل از عمه‌اش(؟) به‌ام گفت که جرم و وزن با هم فرق دارند و هر دو حسابی در فکر فرو رفتیم که آخر چرا؟! آن زمان من می‌خواستم فیزیک‌دان شوم (یاشار را مطمئن نیستم،‌ اما حدس می‌زنم او هم می‌خواست)، بعد می‌خواستم کامپیوتر بخوانم، که یاشار می‌خواست معماری بخواند، بعد من می‌خواستم فیزیک بخوانم دوباره، که یاشار هم همان را می‌خواست، و بعد من به این نتیجه رسیدم که به‌تر است فیزیک نخوانم، و مخ‌ام را زدند تا مهندسی‌ی برق بخوانم و من مهندسی‌ی برق خواندم و یاشار فیزیک خواند و هم‌چنان هم می‌خواند و من اکنون در معجون‌ای دست و پا می‌زنم که به‌اش می‌گویند computing science که تقریبا راجع به هر چیزی است!
آها … یک چیز خنده‌دار هم بار اول‌ای بود که قرار بود بروم خانه‌ی یاشار (که خیلی هم خوش می‌گذشت همیشه!). احتمالا تابستان دوم دبستان بود. داشتم تلفنی با او هماهنگ می‌کردم که نمی‌دانم چه شد از او پرسیدم که غذا قراره چی به‌ام بدید چون می‌خواهم رنگ لباس‌ام را با غذای‌تان ست کنم! جدی می‌گفتما! یکی دو ثانیه بعد کلی از این حرف‌ام شرمنده شدم و هم‌چنان که می‌بینید(!) هم‌چنان یادم می‌آید صحنه با جزییات کافی و باز هم شرمنده می‌شوم (و البته خنده‌ام هم می‌گیرد!).
۳) من یک زمان‌ای عاشق هواپیما و موشک و این جور چیزها بودم. دوست پایه‌ام برای این‌کار شاهرخ بود. دوستی‌ی من با او از چهارم دبستان شروع شد. دلیل دوستی‌ام هم علاقه‌ی مشترک‌مان به چیزهای پرنده بود. هر دو عاشق مجله‌ی ماشین و پرواز و یکی دو تا مجله‌ی دیگر بودیم و هر چیزی که درباره‌ی هواپیما یا موشک مطلب‌ای می‌نوشت می‌خریدیم و می‌خواندیم. یادم می‌آید می‌خواستیم با هم روبات بسازیم (لابد برای دست‌گرمی پیش از ساخت هواپیما). در واقع کل کلاس تصمیم گرفت یک روبات بسازد و بیست نفری داوطلب شدند. اما مطابق معمول آخر سر شاهرخ و یاشار و من ماندیم برای ساخت روبات. و البته یادم می‌آید شاهرخ خیلی حرص می‌خورد از دست ما. لابد چون وقتی می‌رفتیم خانه‌شان پا به کار نمی‌دادیم و به جای‌اش فیلم روبوکاپ می‌دیدیم!
شاهرخ را من بعد از دبستان گم کردم تا دو روز مانده به سفرم به خارجه! باورتان می‌شود؟ هنوز شبیه به قبل بود. شاهرخ الان پایدارانه به همان علاقه‌ی بچگی‌اش چسبیده است و دارد فوق‌لیسانس‌اش را درباره‌ی نمی‌دانم چی‌چی‌ی هواپیما می‌گیرد (اگر درست یادم باشد تحلیل و طراحی‌ی کنترلر برای هواپیماهایی که بال‌های منعطف دارند. این اتفاق برای سازه‌هایی که بال‌های‌شان بزرگ است یا این‌که مانورهای سرعت بالا می‌دهند رخ می‌دهد). آها … روبات مورد نظر آخر سر ساخته نشد و من هم‌چنان به روبات‌ها اعتقاد دارم اما به طور عجیب‌ای نسبت به فرآیند درگیرشدن در ساخت/کارکردن با روبات‌ها مقاومت می‌کنم. مثلا مدت‌ها است که قرار است من با این روبات دویست هزار دلاری‌ی آزمایش‌گاه‌مان کار کنم، اما دست و دل‌ام نمی‌رود (این روبات که WAM نام دارد یکی از پیش‌رفته‌ترین بازوهای روباتیک دنیا است). راستی تولد شاهرخ همین روزها است، تولدش مبارک!
۴) بچه که بودم خیلی به ستاره‌ها و سیارات و این جور چیزها علاقه داشتم و حتی می‌خواستم یک تلسکوپ برای خودم بگیرم تا بتوانم ببینم آن‌چه را که گالیله دید (و بلکه به‌تر)، اما با توجه به موقعیت خانه‌مان (که افق نداشت و بخش زیادی از آسمان پوشیده بود) و هم‌چنین آلودگی‌ی هوای تهران به این نتیجه رسیدم که از خیر نجوم بگذرم چون نمی‌توانم خیلی در آن پیش‌رفت کنم و به جای‌اش به علوم دیگر بپردازم (من کلا تصمیم‌های شغلی‌ی قاطع‌ای می‌گیرم!). نتیجه این شد که به طور خودخواسته دیگر علاقه‌ای به نجوم نشان ندادم تا این‌که سر و کله‌ی لنا پیدا شد که زیادی به نجوم علاقه داشت. نتیجه‌ی این علاقه علاوه بر کلی بحث این بود که مرا دو شب در دو سال متوالی به زور به رصد کشاند.
بار اول داشت خوابم می‌برد که با تقلا بیدارم نگه داشت و من هم یواش یواش علاقه‌مند شدم که فلان کهکشان را ببینم و یا فلان خوشه را و یا شهاب و آذرگوی (آن شب بارش برساوشی بود). باید اعتراف کنم که تجربه‌ی فوق‌العاده زیبایی بود. دفعه‌ی دوم، اما هوا تقریبا ابری بود و جز فاصله‌هایی که بین ابرها بود بقیه‌ی آسمان پوشیده بود. در نتیجه من زودتر از همیشه گرفتم خوابیدم و لنا هر چقدر تلاش کرد به نتیجه‌ای نرسید و من در یک برنامه‌ی رصد گرفتم کل شب را خوابیدم (و چقدر هم زمین سفت بود!). البته صبح‌اش کمی زودتر بیدار شدم (بی‌تردید به خاطر این‌که شب زودتر خوابیده بودم) و توانستم یکی دو تا جسم خوب (ایستگاه فضایی و تلسکوپ هابل)‌ را ببینم. من حدس می‌زنم دلیل خستگی‌ی آن شب‌ام این بود که مجبور شدم کوله‌ی لنا را که سه پنجم وزن‌اش بود در کل راه بکشم. نمی‌دانم لنا هم موافق باشد یا نه!
۵) پیمان را به گمان‌ام از راه‌نمایی می‌شناختم. در واقع چون در یک مدرسه بودیم احتمالا او را می‌شناختم وگرنه من هیچ خاطره‌ی مشخص‌ای از او ندارم (یک خاطره دارم، ولی مطمئن نیستم او باشد یا نه). دبیرستان هم که بودیم احتمالا با هم فوتبال بازی می‌کردیم چون هر دو از طریق دوستان مشترک (پویا و بهرامِ شب به خیر) جزو یک گنگ حساب می‌شدیم (البته فقط در زمینه‌ی فوتبال هم‌زمان با ده تیم دیگر بازی کردن!)، ولی باز هم من خیلی او را به خاطر ندارم. آشنایی‌ی واقعی‌مان از سال دوم یا سوم دانش‌گاه من بود که هم‌دانش‌گاه‌ای شدیم و دوستی‌مان خیلی سریع تقویت شد و بعد از مدتی جزو به‌ترین دوستان هم شدیم. بگذریم …
یک‌بار دختری -که از بچه‌های سابق ماورا بود- مرا دعوت کرد تا بروم اولین گالری‌ی گروهی‌ی نقاشی‌های‌اش را ببینم. من هم به پیمان گفتم و قرار شد آن پنج‌شنبه با هم برویم تا هم‌دیگر را ببینم و علاوه بر آن دعوت Monamg را هم زمین نگذارم و شاید حظ بصری هم ببریم. به گمان‌ام خواجه‌نصیر اوایل شب قرار گذاشتیم و راه افتادیم به سمت آن‌جا که گالری‌ی خصوصی‌ای در خیابان پاسداران بود. فرض کنید حدود ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه رسیدیم آن‌جا. رفتیم بالا و دیدیم که بله، گالری‌ی نقاشی‌ای است و چندین و چند دختر جوان آن‌جا هستند و دارد گل می‌گویند و گل می‌شنوند. مشکل این‌جا بود که در این لحظه یادم آمد من نه اسم طرف را می‌دانم و نه حتی می‌دانم چه شکل‌ای است و تنها اطلاع‌ای که از طرف دارم IDی ماورای‌اش است (الان مطمئن نیستم IDاش همین MonaMG بود یا چیزی دیگر، اما آن موقع می‌دانستم. این MonaMG تقریبا شبیه به IDی یاهوی او است). باید به آن‌ها می‌گفتم مثلا شما Monamg هستید؟ ترجیح دادیم این‌کار را نکنیم و عوض‌اش امضاهای نقاشی‌ها را نگاه بکنیم ببینیم حداقل این بابا چه چیزی کشیده است. در نتیجه بازدید از نمایش‌گاه تبدیل شد به نگاه سریع به تابلوها برای یافتن امضا و سعی در کشف آن که ببینیم آیا این امضا شبیه به “منا” هست یا نه. بامزه‌ترش این بود که پنج‌شنبه اختتامیه‌ی نمایش‌گاه بود و آن زمان هم به اندازه‌ی کافی دیر شده بود و مسوول نمایش‌گاه درست پشت سر ما حرکت می‌کرد و هر تابلویی را که می‌دیدیم، آن را از دیوار برمی‌داشت و می‌گذاشت گوشه‌ای. تازه نکته‌ی بامزه این بود که به قیمت‌های چند صد هزار تومانی‌ی نقاشی‌ها نگاه می‌انداختیم و هی افسوس می‌خوردیم از انتخاب رشته‌مان و هی جلوی خنده‌مان را می‌گرفتیم. کلِ این ماجرا حدود ده دقیقه طول کشید و ما هم از نمایش‌گاه -که خیلی قیافه‌ی خصوصی‌ای داشت و بیش‌تر شبیه به منزل یکی از نقاشان می‌نمود تا نمایش‌گاه- پاورچین پاورچین بیرون آمدیم و بعد زدیم زیر خنده! حسابی کیف داد این نمایش‌گاه دیدن.
بعد گفتیم کمی قدم بزنیم، پس راه افتادیم به سمت بالا (که در تهران خوش‌بختانه می‌شود شمال!). کمی که گذشت، یک بابایی شتابان و هیجان‌زده آمد سمت‌مان و پرسید مثلا گلستان پنجم کجاست، بالاتر است یا پایین‌تر؟ پیمان شروع کرد به آدرس دادن. گفت احتمال زیاد بالا است، چون اگر درست یادم باشد ما تازه بوستان‌ها را رد کرده‌ایم و پس منطقی این است که بالاتر باشد (راست‌اش من یادم نیست دقیقا چه خیابان‌هایی بود. در ضمن یادم نیست اول گلستان‌ها بودند یا اول بوستان‌ها. فکر کنم اول گلستان‌ها بودند، اما خیلی در کل ماجرا فرقی ایجاد نمی‌کند). بعد نظرش عوض شد و گفت نه، شاید برعکس باشد و هنوز به گلستان پنجم نرسیده‌ایم. حدود یک دقیقه‌ای داشتیم به همین وضع راننده را راه‌نمایی می‌کردیم که طرف تشکر کرد و دوان‌دوان به سمت ماشین‌اش حرکت کرد. اگر گفتید ماشین‌اش چه بود؟ یک آمبولانس!!! طرف لابد دنبال آدرس مریض می‌گشته و از ما بی‌خبران آدرس می‌گرفت و ما هم با این وضع … ! امیدوارم کس‌ای را این‌طوری به کشتن نداده باشیم، گرچه باید اعتراف کنم که خیلی خندیدیم بعدش!!! آن شب خیلی خوش گذشت، رفتیم پارک نیاوران و کلی راجع به همه چیز حرف زدیم. راست‌اش دل‌ام برای چنان شب‌هایی (که مثلا درباره‌ی شادی‌بودگی بحث‌های مفصل و عمیق می‌کردیم) خیلی تنگ شده است.

Thursday, December 21, 2006

یک لیوان چای داغ

1) دوره دانش جویی وقتی تنها بودم مقداری نخود لوبیا خیس کردم که آب گوشت (غذای مورد علاقه) درست کنم. ولی بعدش قرار شد که چند روزی جایی بروم و وقتی برای آب گوشت نبود. با حماقت تمام آب نخود لوبیا ها را خالی کردم و گذاشتم "خشک" بشوند که دوباره بریزم سر جایشان! وقتی بعد از یکی دو روز برگشتم خانه را بوی گند برداشته بود.
2) یک بار بعد از ازدواج مهمان داشتیم و سعی کردیم جوجه کباب درست کنیم. ذغال های منقل ریخته بود دور و بر و بالکون را کثیف کرده بود. من هم جارو برقی را آوردم که تمیز کاری کنم که ناگهان یکی از ذغال های نیمه روشن رفت توی جارو برقی و حسابی سرخ شد. توی کیسه جارو برقی هم که جز پرز و کاغذ و اینا نیست و هوای کافی هم در آن دمیده می شود. در عرض کسری از ثانیه کل ماجرا آتش گرفت و ...
3) در دوره دانش جویی نزدیک بود بروم دادگاه انقلاب. مداخله یک روحانی نیک نفس و بزرگ وار که من را می شناخت مانع از این قضیه شد (این را بعدها برایم تعریف کرد). در تریبون آزاد چیزی گفته بودم که ناطق نوری از آن پس هر جا می رفت حرفم را نقل می کرد و می گفت ببینید تهاجم فرهنگی دشمن به کجا رسیده است که یک دانش جو در تریبون آزاد این حرف را می گوید. با شمارش من ناطق 15 بار این حرف را در مجالس مختلف نقل کرد و البته هر بار هم صحبت من را دست خوش تغییراتی می کرد. رفقا هم قضیه را می دانستند و آخرین تحولات در صحبت های ناطق را خبر می دادند.
4) از سال سوم دبیرستان به ترتیب قرار بوده این رشته ها را بخوانم یا خوانده ام : فیزیک، مکانیک، برق، حقوق، علوم سیاسی، ریاضی، صنایع، فلسفه علم، اقتصاد، مدیریت، جامعه شناسی، دوباره علوم سیاسی، دوباره اقتصاد. مدت ها هم آرزویم این بود که کنار دانش گاه بروم درس حوزوی بخوانم. یک سری کتاب های آموزش عربی و مقدمات فقه را هم خودم خواندم. به یکی از ضعف های بزرگم اعتراف می کنم : نمی توانم به یک چیز قانع بشوم و قبول کنم هر انتخابی معادل چشم پوشی از چیزهای جالب انتخاب های دیگر است. هنوز هم تا حدی این اشکال را دارم و دنبال چیزی هستم که همه چیز (عمق و قوت نظری، بازار کار، فایده اجتماعی، جذابیت و الخ) را با هم داشته باشد.
5) این یک واقعیت است که من یک شغل در یک سازمان بین المللی را که به راحتی گیر هر کسی نمی آید با حمایت دولت ایران به دست آوردم (و البته بعدا بدون حمایت دولت تمدیدش کردم). وقتی امکان فرستادن یک ایرانی به این موقعیت فراهم شد از 40-50 نفر آدم از دانش کده های مختلف اقتصاد و مدیریت دعوت کردند که برای مصاحبه بروند. من هم که سیستم همیشگی را می دانستم رفتم آن جا و از فرصت استفاده کردم و حرفم را زدم و آخرش دعوا کردم و آمدم بیرون. موقع بیرون آمدن مقام ارشدی که مسوول تصمیم گیری بود گفت این قضیه که گذشت ولی اگر بعدا رفتی جایی برای مصاحبه کاری مثل هاشمی رفسنجانی لم نده و حرف بزن! فردایش از دفتر آن فرد زنگ زدند که یک سر بیا این جا. رفتم و برایم توضیح داد که معمولا این شغل ها را به پسرخاله ها می دهند ولی چون این کار با خارجی ها سر و کار دارد و پسرخاله قبلی در کار مشابهی گند زده است این بار تصمیم گرفته اند پسر خاله نفرستند و در میان تعجب من گفت که با بررسی رزومه ها به این نتیجه رسیده اند که من را معرفی کنند. خلاصه این طوری شد که شد. آن مقام هم که تیپ و رفتارش اصلا شبیه مدیران جمهوری اسلامی نبود با آمدن دولت جدید مشمول مهرورزی قرار گرفت. البته این ماجرا باعث شد که من سال 82 به جای این که بروم آمریکا سر از اتریش در بیاورم و درس دکترایم 4 سال عقب بیفتد و مسیر زندگی ام تقریبا عوض شود. من هنوز هم سر انرژی که دو وزارت خانه سر ماجرای من گذاشتند به کشورم بده کارم و متاسفانه تغییر دولت و کنار رفتن تیم قبلی باعث شد که تجاربی که باید پس از آن دوره منتقل می کردم عملا سرگردان باقی بماند. در سفر آخرم به تهران به دفتر مقام مسوول جدید که یک بار هم هم دیگر را در وین ملاقات کرده بودیم زنگ زدم و گفتم که تهران هستم و بگویید هر کاری لازم است بکنم که خبری نشد.
6) یک سری از دوستان خیلی صمیمی و خوب من جزو فمینیست های فعال و تندرو هستند و در مقابل تعداد معدودی فمینیست ایرانی برایم سمبل شخصیت بیمارگونه و غیر قابل تحمل هستند. جالب این جا است که من شخصا به شدت به روی کرد فمینیستی اعتقاد دارم و در مقابل برداشت بقیه این است که ضد فمینیسم هستم. در جلسه مجله زنان دلیلش را فهمیدم. عمیقا به فمینیسم لیبرال اعتقاد دارم که خواهان برداشتن هر نوع مانع "قانونی" و "حقوقی" بر سر برابری زن و مرد است ولی با فمینیست های چپ گرا که اکثریت را در دست دارند و مساله نابرابری زن و مرد را به رفع نابرابری های دیگر پیوند می زنند به لحاظ فکری اختلافات جدی دارم. لذا عجیب نیست که ضد فمینیسم شناخته شوم.

وبلاگ فارسی یه وجب خاکِ اینترنت

1- لحظه اولین باری که دستهایم آرام و آرام سینه های یک دختر رو لمس کردن تا مدتها پس زمینه ذهن من بود. در اون سن من خودم رو مدتها به خاطر اون کار ملامت کردم اما تا مدتهای بسیاری بعدش افسوس خوردم که چرا اون شب ادامه ندادم و سکس نکردم!
2- من تا مدتهای دور بعد از اتمام سربازی، کابوس سربازی می دیدم و اینکه مجبور شده ام به پادگان برگردم.
3- من در دانشگاه آزاد نجف آباد در رشته مهندسی متالورژی قبول شدم اما هرگز نه رزرو کردم(در اون زمان میشد رزرو کنی) و نه به دانشگاه رفتم چون رشته ام رو دوست نداشتم.
4- در سن 14 سالگی به دلیل ابتلا به بیماری، چند ماهی در خانه بستری شدم و راه رفتن برایم قدغن بود. دکترها ازم قطع امید کردن و تا مرز مرگ هم رفتم. آره من یک بار تا مرز مرگ هم رفته ام. از عواقب اون بیماری بود که باعث شد تا رشد من گرفته بشه و از نظر بنیه ضعیف باشم.
5- اولین باری که به سیگار پک زدم، آبادان بود با دو تا از پسر عموهایم که هر دو از من کوچک تر بودند(سنم بین 16 تا 18 الان دقیق یادم نمیاد) و سیگار کاپیتان بلک کشیدم و من چون چند پک زدم سرم گیج رفت و حالم تا کمی خراب شد.

انتخاب انسانی

۱- ۲۹ سالمه.
۲- با همسرم مهسا(که حقيقتا دوستش دارم) به صورتي کاملا اتفاقي و باحال در هند آشنا شدم و سوم دي ماه امسال سالگرد عروسيمونه
۳- هر خوراکي به جز خورشت باميه و شيرين پلو با خلال پرتقال رو دوست دارم
۴- هميشه تو ايروپولي بانکدار بودم و تقريبا هميشه هم تقلب مي کردم. حالا هم اينکارو ميکنم و بغير از اون پنج نفري که قراره معرفي کنم، اين چهار نفر روهم اضافه مي‌کنم.
حامد، حسين ، سولوژن، روزبه
۵- اولين کتاب باحالي که خوندم و طرز تفکر من رو عوض کرد و باعث شد بفهمم که آدم يه چيزي داره به نام مغز که درست مثل ريه ها بايد به کار بندازتش، کتاب کوههاي سفيد(و بعدش شهر طلا و سرب و برکه آتش) بود. من اين کتاب رو وقتي دوم راهنمايي بودم خوندم.

Wednesday, December 20, 2006

پارسا نوشت

الف) شبى دو سه تا مطلب ريز و درشت مى‌نويسم ولى منتشر نمى‌کنم.
ب) يکى از سرگرمى‌هايم آواز خواندن داخل حمام است. (با اين صداى مزخرف نيم‌دانگى!).
پ) از آشپزى خوشم نمى‌آيد و زياد هم بلد نيستم. اما دوستان مى‌گويند خوب باربيکيو مى‌کنم. وقتى هم تنها باشم، غذاى حاضرى نان کره عسل يا چيپس و ماست مى‌خورم!
ت) خيلى خواب مى‌بينم. خوابهاى تکرارى هم فراوان. صبح‌ها با چشمان نيمه‌باز چرندوپرند زياد مى‌گويم تا خودم را برسانم به اينترنت و حالم جا بيايد! اولين جايى را هم که باز مى‌کنم وبلاگ خودم است، مى‌خواهم ببينم سرجايش هست تا نه.
ث) با اينکه در کار خود جا افتاده‌ام و اشکم هم درآمده زير بار مسووليت، اما هنوز دوست دارم خلبان بشوم.

سلمان

1) من تا 18 سالگی سبيل داشتم. 21 نفر از دوستانم + يک صابون + يک تيغ در کلاردشت اون را بر باد دادند.
2) از کره، پنير، عسل، خامه، سرشير، مربا اينا متنفرم. در زندگيم صبحانه به جز چای و گاهی کيک چيزی نخوردم.
3) در تمام زندگيم به جای شبها، صبحها مسواک می زنم! اما هيچ وقت هم دندانپزشکی نرفتم.
4) عنوان شغليم هست Product Manager، اما دوست دارم بزرگ که شدم Venture Capitalist بشم.
5) هنوز گاهی به دخترک چهارسال پيش زندگيم فکر می کنم. گاهی اونقدر زياد که می خواستم بيام اينجا و از شما بپرسم آيا ايده خوبيه بعد از 4 سال بهش ايميل بزنم يا نه.