Yalda Game

A blog to collect all the post of 'Yalda Game' in Persian weblogs.

Wednesday, December 27, 2006

حقایق درباره ی نازلی دختر آیدین

1. چپ دستم.
2. موجود به شدت سرمایی ای هستم. استاد پوشیدن چندین دست لباس روی هم دیگه و صاحب رکورد استفاده از هشت جفت جوراب به طور هم زمان. واسه همینه که کفش های زمستونیم بدون جوراب از پام در میان! در عین ِ حال دو فصلی که دوست دارم زمستون و پاییزه.
3. پدر و مادرم به شدت مذهبی اند. اینه که هرکس اول منو می بینه بعد اون ها رو و برعکس، شکه میشه. اول از اینکه من دختر اون هام، بعد از اینکه این همه دموکراتن.
3.5.تا شش سالگی تصمیم داشتم وقتی بزرگ شدم، جاسوس بشم. خب البته با توجه به فیلم هایی که اون وقت ها می دیدم اصلن تصمیم عجیبی نبود! تصمیمم درست وقتی عوض شد که حمید، دوست پسر مهدکودکی ام، بعد از یه دعوای حسابی در جواب من که گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم، گفت نمی تونم جاسوس بشم چون جاسوس ها باید خوشگل باشن . :D
4.رکورددار قبولی در کنکور دانشگاه آزاد مقطع کارشناسی و ثبت نام نکردن. تا الان به ترتیب: نقاشی تهران مرکز،زبان فرانسه اراک، ادبیات و زبان فرانسه تهران شمال و آخریش همین امسال بود رشته ی موردعلاقه ام ادبیات نمایشی. کلن من استاد انجام کارهای بی خودیِ فقط به جهتِ خوشحالی هستم.
5. از گل مریم به خاطر حساسیت به بوش و از رز قرمز بدون دلیل خاصی(حداقل دلیل آگاهانه) متنفرم. اکثر آدم ها هم اصرار عجیبی دارن محبتشون رو به من با رز قرمز و مریم نشون بدن. همینه که اکثرن گل های این مدلی رو یه جایی جا می ذارم یا خلاصه یه جوری گم و گورشون می کنم که تا اتاقم نرسن.


اعترافت یلداهانه ی یلداهه:
1- از هیچ موجور مذکری نمیتونم چشم بپوشم ، جز داداشم و بابام.
2- هیچی رو تو دنیا با خواب ام عوض نمیکنم و چه قرارها ، مجالس ، امتحان ها و موقعیت هایی که در همین راستا از دست دادم ( اصلا هم پشیمون نیستم)
3- بالغ بر 20-30 بار تو زندگی تصمیم گرفتم سرم رو از ته بتراشم ولی تا روی صندلی سلمونی میشینم از یاد اون همه جای شکستگی و بخیه روی کله ام پشیمون میشم و این تقریبا تبدیل به یکی از آرزوهای دست نیافتنی زندگی ام شده (خوب دیگه فک کنم لازم نباشه بگم که چقد شر و شور و شیطون بودم و به علاوه هنوز با این سنم حتی روی یه زمن صاف و باز هم نمیتونم بدون اینکه سرم به ته ام پنالتی بزنه ، راه برم!)
4- خونه خالی از مقدسات زندگیم هست ، و تا امروز که بالغ بر 10-12 سال از آشنایی من با این پدیده میگذره ، یک ساعتش رو هم از دست ندادم . اونقدر که از خونه های دوست هام و دوست پسرهام و فامیل و در و همسایه خاطره دارم ، از خود آدمها ندارم!! (برای اینکه نخوام شماره اضافه کنم و کسی از فضولی نمیره!! ) یک دفعه هم تا حالا نشده گیر بیفتم یا کسی تو خونه ام گیر بیفته ، و با اینکه کار به کمد و پشت بوم و حبس و زیر زمین و سقوط آزاد و خیلی جاهای خطرناک کیشده اما همیشه خودم و طرف مقابلم جون سالم به در بردیم.
5- به شدت گیج و کم حافظه هستم ، اونقدر که گاهی بعد از چند دقیقه ی طولانی حرف زدن با کسی اصلا یادم میره داشتیم سر چه موضوعی بحث میکردیم و فقط الکی به موافقت یا مخالفت خودم ادامه میدم .

بابا و دخترش

۱- از آشپزی هيچ سر رشته ای ندارم ولی با تخم مرغ ۵ جور غذا درست می کنم!
۲- تو دوران دانشجويی همه جور کاری کردم از روزنامه پخش کردن تا تدريس تو دانشگاه
۳-يک بار تو دوران سربازی با تقليد صدای فرمانده يکی رو پشت تلفن مجبور کردم سرود مرکر رو با صدای بلند بخونه اون هم ساعت ۱ نصف شب
۴-بيشتر شهر های معروف استراليا و نيوزيلند رو گشتم از همه بيشتر از سيدنی و بريزبين خوشم می آد و از همه کمتر از کانبرا
۵-از وقتی نسترن بدنيا آمده به غيز از يکبار و نصفی ديگه من پوشک اش رو عوض نگردم!

آقا اجازه!

۱- سه چهار ساله که بودم مامانم معلم بود و مامان بزرگم که با ما زندگی میکرد گاهی میرفت مسافرت. این بود که گاهی اوقات نصف روز رو خونه اون یکی مامان بزرگم می موندم. خدا جفتشونو بیامرزه. توی یکی از این نصف روزها که صبح بود همسایه مامان بزرگم خانم فکری فوت میکنه. مامان بزرگم هم با این تحلیل که مرگ حقه و بچه باید باید با هرچه زودتر با واقعیت آشنا بشه منو برد تا تمام مراحل رو از شستن تا تکون دادن و گذاشتن لحد از نزدیک به فاصله چند ده سانتی ببینم (اون چیزا یادم نمیاد گفتم که بچه بودم!!!) و خودشم زیرنویس میداد که چی به چیه. خلاصه تا چندسالی شبها خواب میدیدم که از بالای پشت بام دارن یه مرده با تابوت میارن تو خونه. فکر کنم سر قضیه همین خانم فکری بود که بعدها فکری شدم.
۲- من همیشه سر به هوا هستم و بودم. شاید تا حالا به اندازه یه انبار آمازون وسیله گم کردم. ولی این یکی که الان میگم همیشه داغش به دلم موند. کلاس اول بودم که بابام برام یه بادگیر آمریکایی سبزمغزپسته ای خوشگل خرید به قیمت ۶۰۰ تومن! تو اون هیر و ویر سال های پایان جنگ اونم تو شهرستان لباس آمریکایی کلی کلاس بود ولی امان از هواس پرتی. بعد اون خیلی چیزای دیگه هم گم کردم مثالش همین بارونی و چتر و دو تا کلاهی که توی همین چند ماهه که آمریکا اومدن گم کردم. با مثلا دسته چکم... ولی اون بادگیر آمریکایی سبزمغزپسته ای یه چیز دیگه بود.
۳- تو بچگی هام عاشق تخم مرغ بودم مخصوصا از نوع عسلی. یه بار اون یکی مامان بزرگم قربونش برم (میشه قربون مرده رفت؟) بهم نشون داد که توی زرده تخم مرغ یه لکه سفید هست که بعدا تبدیل میشه به یه جوجه با پرای زرد حنایی و یه نوک کوچولو که جیک جیک میکنه. فکر کن! خودتون حدس زدید؟ خلاصه تا مدت ها اول جوجه هه رو از توی زرده درمیاوردم بعد سرخش میکردم ولی دیگه عسلی نمی شد. تا اینکه یاد گرفتم اول سرخ کنم بعد جوجه هه رو دربیارم. نه که فکر کنین دلم واسه جوجه هه سوخته بودا! دلم نمی خواست نوک و پر و پای جوجه بخورم!
۴- من تو دوران دبستان داغ شاگرد اولی به دلم موند. ما یه معلم ورزش داشتیم به نام آقای پوینده که همیشه ورزش به من ۱۸ میداد. و این در دبستان سجادیه گرگان یعنی فاجعه. البته بنده خدا اگه میخواست واقعی نمره بده ۱۰ هم نمیشدم. آخه کسی که نه میتونه بارفیکس و درازنشست و شنا بره نه میتونه فوتبال و والییال و بسکت بازی کنه و تازه از مغازه ورزشی آقای پوینده هم هیچوقت گرمکن ورزشی نخریده دیگه چه انتظاری میتونه داشته باشه. با ورزش 18 اگه همه نمره هام هم ۲۰ میشد بازم شاگرد اول نمیشدم چه برسد به اینکه بخوام املا ۱۹ بگیرم. امان از املا. امان از املا. ولی تو کنکور ادبیات ۱۰۰ زدم.
۵- و پنجم. ۶ یا ۷ سالم بود که بابام منو فرستاد کلاس پیانو. اون موقع ها چیزی به اسم کلاس موسیقی رسمی (حداقل تو دهات ما) نبود. لذا! بابام منو فرستاده بود پیش یکی از دوستای پسر عمه ام به اسم امید. چند جلسه اول رو خیلی خوب کار کردم و نت ها رو یاد گرفتم و از این حرفا تا اینکه یه بار که بابام اومد منو برگردونه یه شیشه عرق سگی ناب روی تاقچه خونه امید دید. فکر کنم امید بهش تعارف کرد یا یه همچین چیزی که موضوع یادم مونده. خلاصه اون آخرین باری بود که کلاس پیانو رفتم. برای آدم خیالاتی مثل من که تو زندگی نقش تصادف و شانس رو تو خوشبختی از همه چیز بیشتر میدونه خوب موضوع مناسبی برای کاش گفتنه.

آونگ خاطره‌های ما

اولین اعتراف من اینکه :
مسعود نوین فرح بخش که سایت رادیو گلها را راه انداخته شوهر خواهر من هست که این روزها میزبانشان هستم.
اعتراف دوم اینکه بی گواهینامه نشستن پشت ماشین در خانواده ی ما موروثی هست. آن زمان که جریمه ی بدون گواهینامه رانندگی کردن شلاق خوردن بود من بیش از دو سال بدون گواهینامه رانندگی کردم و هیچوقت گیر نیافتادم و الآن حدود سیزده سال است که گواهینامه ی من اعتبار ندارد و تنبلی می کنم بروم و گواهینامه ی جدید را بگیرم هنوز هم گیر نیافتادم اما فکر کنم فردا پس فردا پلیس خبر شود و کار ما تمام
اعتراف سومم اینکه زمانی که قرار بود شناسنامه ام عکس دار شود اوایل انقلاب رفتم عکس مثلا" با حجاب انداختم و به خیال خودم خواستم کلاه سرشان بگذارم اما گفتند خانم برو روسریتو درست کن این چیه!؟
اعتراف می کنم که گاه نا خواسته بدون آنکه بفهمم پشت فرمان روسری از سرم می افتد اما هیچ تذکری نمی شنوم چون این موهای سفید را کسی دید نمی زند
اعتراف می کنم این عکسم را خیلی دوست دارم نه بخاطر خود عکس بلکه به این خاطر که خانم شکوه میرزادگی تحت تاثیر دیدن این عکس این شعر زیبا را برایم سرود. خانم میرزادگی تنها کسی بود که برای من شعر گفت. آخ که چقدر دوست دارم پز این شعر را بدهم
اعتراف می کنم که حدود یک سال است در وبلاگ خودم منتظر کسی هستم که با نام یک دوست می شناسمش. منتظرم شاید روزی برایم نامه ای بدهد... شاید روزی خودم در وبلاگم نامه ای خصوصی برای او بنویسم چون آدرسی از او ندارم.