Yalda Game

A blog to collect all the post of 'Yalda Game' in Persian weblogs.

Friday, December 22, 2006

پینک فلویدیش

۱- وقتی که در ۱۰ ماهگی شروع کرده بودم به راه افتادن اولش عقب عقب می‌رفتم! مامانم اینا می‌نشستن جلوم و بغل‌شون رو باز می‌کردن که برم طرف‌شون و من هم می‌خواستم برم بغل‌شون ولی هی می‌دیدم دارم ازشون دور می‌شم و گریه می‌کردم!!
۲- تو امتحانام همیشه از سوال آخر شروع می‌کنم و با سوال اول تموم می‌کنم.
۳- تو غذا خوردن اون قسمتی از غذا رو که از همه بیشتر دوست دارم رو می‌ذارم آخرِ آخر که مزه‌اش بیشتر تو دهنم بمونه.
۴- وقتی یه جای جدید می‌رم یا یه آدمِ جدید رو می‌بینم خیلی سرد و یخم و هیچ‌وقت سر صحبت رو باز نمی‌کنم مگه اینکه طرفِ مقابل شروع کنه که من شروع کنم حرف زدن و یخم کم‌کم آب بشه!
۵- از دخانیات و مواد مخدر متنفرم اما عاشقِ قلیونم!

حمیدرضا نصیری

1. وقتی بچه بودم بازیگر محبوبم افسانه بایگان بود.
2. یکی از بزرگ‌ترین تفریحات تمام سال‌های تحصیلم این بوده که برای بقیه اسم بگذارم. درخشان‌ترین اسمی هم که تابه‌حال گذاشته‌م برای دبیر ادبیات سال سوم دبیرستانم بود که چون از نیم‌رخ صورتش هیچ برجستگی نداشت، به‌ش می‌گفتیم «فلترون» (Flatron).
این تفریح هنوز هم ادامه دارد.
3. چند ماهی‌ست که یکی از دوستان برایم یک Video iPod از فرنگ فرستاده و تقریبا با هرکس صحبت می‌کنم، یک‌جوری بحث را به این سمت می‌کشانم که "راستی ipod من را دیدی؟"
4. از وارد شدن به جمع‌های غریبه متنفرم. به‌نظرم سخت‌ترین کار دنیا این‌ست که مجبور شوید وسط یک مشت آدم غریبه که برای اولین بار است می‌بینیدشان، صحبت کنید. اوووه!
5. یک مرض لاعلاجی دارم که مدت‌هاست می‌خواهم درمانش کنم و نمی‌شود. از بدسلیقگی‌های مردم حرص می‌خورم. خدا نکند یک بیلبورد زشت، یک تیزر احمقانه، یک تابلوی بدریخت یا یک پوستر بدترکیب ببینم. شروع می‌کنم با خودم حرف زدن و فحش دادن به طراح. از همه بدتر اینکه تازگی‌ها گیر داده‌م به لباس‌های زشت ( این زشت را با دندان قروچه بخوانید) باشگاه‌های فوتبال ایران. از همه بدتر هم به‌نظرم لباس استقلال است.
البته ناگفته نماند که عاشق این لباس‌های سفید و ساده‌ی پومای تیم‌ملی‌م.

ارزیابی شتابزده

1- اصولا" ترسو هستم و از خيلی چيزها می ترسم، اما از همه بيشتر از بلندی!
2- از بادمجون، کدو، و باميه خيلی بدم مياد...
3- با اينکه از خوندن کتاب خوشم مياد، اما هيچوقت از مدرسه و درس خوشم نيومده
4- احتمالا" بدترين دروغگو و رسواترين خالی بند دنيا هستم: اگر من چاخان کنم براتون، سر سه سوت می فهميد!
5- اول که وارد دانشگاه شدم، بجای تاريخ و زبان که الان شده اند زندگی و کارم، رشته زيست شناسی و ژنتيک می خوندم.

زن‌نوشت

1. حالم از بوی کره به هم می‌خورد. فکر کنم تنها ماده‌ی غذايی است که نمی‌‌توانم خوردن‌اش را تحمل کنم.
2. به‌شدت قلقلکی هستم. طوری که نفسم بند می‌رود از خنده. کوچک‌تر که بوديم، ابزار حمله و گاهی دفاعیِ خواهرم بود در برخوردهای فيزيکی‌مان. گاهی از دور هم که اشاره می‌کرد، دلم ضعف می‌رفت. الان وضعم بهتر شده، کمی.
3. با دهانِ نيمه‌باز می‌خوابم! و احتمالاً چند تايی پشه و مگس تا به حال قورت داده‌ام. از بقايای عادت‌های زمان کودکی‌ام است، وقتی هنوز لوزه‌ی سومم را جراحی نکرده بودم.
4. می‌ميرم برای بازی‌های ترسناکِ شهربازی‌ها. از اين‌هايی که يک‌هو از ارتفاع خيلی زياد رها می‌شوی و انگار دلت جلوتر از خودت به زمين می‌رسد! با همه‌ی خوش‌گذرانی‌هام در سفرِ اخيرم به اروپا، اين قسمتِ تيوُلی در کپنهاگ چيز ديگری بود.
5. خيلی وقت است فکر می‌کنم در موسيقی استعداد دارم و اين در حالی است که از در دست گرفتنِ هرگونه آلت موسيقی می‌ترسم!

سری دوم:
1. تازه چهاردست‌وپا راه می‌رفتم که يک سوسکِ مرده را خوردم. گويا خرما زياد دوست می‌داشته‌ام و اشتباه گرفته بودم. آن‌طور که روايت هست و مادرم می‌گويد، بعد از تناول، پای سوسک چسبيده بوده به لبِ پايينیِ بنده. قابلِ توجهِ دوست‌دارانِ سوسک.
2. در دوره‌ی راهنمايی، به علت لاغریِ مفرط، موشِ آزمايشگاهیِ خواهر بزرگه بودم که پزشکی می‌خواند. مخصوصاً دنده‌هايم بسيار موردِ پسند بود! و البته اعضا و جوارح داخل شکم. آی که هنوز جای فشارهای دستِ خانم دکتر درد می‌کند.
3. اولين سفرِ خارجیِ خواهر وسطی و من برمی‌گردد به تابستانِ سال 1364. پرشنگ، 8 ساله، من، 5 ساله. در هواپيما که نشسته بوديم، دختر سياه‌پوست خوشگلی صندلیِ جلوی ما نشسته بود. تقريباً هم‌سنِ من. چند جمله‌ی انگليسی ياد گرفته بوديم؛ از جمله: «وات ايز يور نيم؟». با هم يک‌صدا از او پرسيديم و جواب داد: «اَن». واکنشِ ما: دستمان را گرفتيم جلوی دهانمان و «اُ» کشيديم که: مامان، به ما می‌گه اَن! و هرهر خنديدن. اين پروسه چندين بار تکرار شد و لذت فراوانی داشت.
از شيرين‌کاری‌های ديگرِ آن سفر: توی فروشگاه‌ها و خيابان‌ها راه می‌رفتيم و از ملت می‌پرسيديم: «ور ايز دِ رِست‌روم؟». ملت خودشان را می‌کشتند و جواب می‌دادند و با دست و اشاره حالی‌مان می‌کردند. بعد ما که اصلاً کاری با دست‌شويی نداشتيم، هرهر می‌خنديديم و از مسيرِ مخالف می‌رفتيم.
در همان سفرِ دو ماهه، منِ باهوش، که دلم برای پدرم که با ما نيامده بود تنگ شده بود، دائم می‌گفتم: قيافه‌ی بابام يادم رفته. هی مجبور می‌شدند عکسش را به من نشان دهند.
4. اين را می‌گويم دلتان کباب شود برايم. مادر و پدرم هر دو شاغل بودند و ما، سه خواهر، تابستان‌ها با هم سر می‌کرديم. کوچک بودم (سه، چهار ساله) و نمی‌توانستم وقتی پی‌پی می‌کنم، خودم را بشويم. خواهر بزرگه‌ی بدجنس—که البته حق داشت خوشش نيايد از اين کار—هر بار قبل از اين‌که من را بشويد، کلی از من قول می‌گرفت که: بارِ آخرم باشد پی‌پی می‌کنم. من هم هر بار با گريه قول می‌دادم و اين پروسه، چيزی حدود يک ربع تا نيم ساعت طول می‌کشيد. زانوان و پاهای لرزان من را تصور کنيد روی توالت ايرانی... و اين‌که سال‌ها بعد، با کون‌شويیِ خواهرزاده‌هايم، زحمت‌های خواهرم را جبران کرده‌ام. بدجنسی‌اش را نه!
5. پرشنگ کلاس اول بود و من مدرسه نمی‌رفتم. شرطِ هم‌بازی شدن با او اين بود که مثلاً ساعت‌ها سر صف بايستم، با مقنعه‌ای که سرم می‌کرد و او خودش می‌رفت بالای صندلی می‌ايستاد، برنامه‌ی صبح‌گاهیِ کامل شاملِ قرآن، نرمش، شعار، همراه با سرود و نمايش اجرا می‌کرد. من فقط اجازه داشتم ميان اجراهايش صلوات بفرستم. اگر می‌خواستم بنشينم يا کج بايستم، از بازی اخراج می‌شدم. فکرش را بکنيد...
يک بار هم خداداد اعتراف کرد، همان سال‌ها، خانه‌شان که بوديم، من را کرده داخل اتاقش و در را قفل کرده تا با پيام و پرشنگ بازی کنند و من مزاحم‌شان نباشم. بچه گير آورده بودی، خداداد؟
6. اولين مسابقه‌ی رسمیِ بسکتبال را در12 سالگی تجربه کردم. ذخيره‌ی آخرِ تيمِ تازه‌تأسيسِ شرکت نفت بودم. آن‌قدر جثه‌ام ريز بود که در چند دقيقه‌ی آخر بازی که به زمين رفتم برای بازی، بادِ عبورِ هر کسی به من می‌گرفت، می‌افتادم زمين! با اين حال وقتی توپ دستم افتاد، شروع کردم به دريبل زدن، يکی رويم خطا کرد. چرا؟ چون با اين‌که حسابی خم شده بود، دستش به توپ من نمی‌رسيد. يادم هست که لباسِ زردِ بی‌ريخت‌مان هم به تنم گريه می‌کرد حسابی.
7. سالِ دومِ راهنمايی (عطای 1 - اميدوار) سرِ کلاسِ رياضیِ خانم مفتخر در شلوارم جيش کردم از استرس. يادم نيست تکليفم را انجام نداده بودم يا موضوع چه بود. کلی شرمنده شدم و يادم هست که خانم دينداریِ ناظم و ديگران خيلی مهربانی کردند. اصولاً دورانِ آتش‌پارگیِ من همان دوره‌ی راهنمايی بود. چه کارها که نکرديم. تقلب که هيچ، يادم به دزديدنِ ورقه‌های جغرافيا از خانم خبازان که می‌افتد، از خنده روده‌بُر می‌شوم. و همين‌طور انداختنِ کيف‌هايمان با هم روی زمين سر کلاسِ خانم خطاط (جميل 1) که داشت ديوانه می‌شد يا دودر کردنِ کلاس‌های آزمايشگاهِ علوم و غيره به بهانه‌ی تمرين بسکتبال و پينگ‌پنگ و...

آچار فرانسه

- بشدت از سگ و گربه و کلا حیوانات می ترسم و بدم میاد (البته به جز تصویر حیوانات مزبور که معمولا ترسم کم تره)
- می دونم برخی چیزها به ضررم هست ولی اراده خودداری ندارم مثل خوردن که منجر به اضافه وزن می شه.
- در گفتگوهای دوستانه و حتی کاری،استاد مسلم حرف عوض کردن هستم. براحتی مسیر حرف را از موارد بی علاقه منحرف می کنم
- من معتادم. متاسفانه اگر یک روز سر به این اینترنت نزنم، افسردگی می گیرم.
- این وبلاگ گذاشته چیز مخفی برای من بمونه

ضد خاطرات

۱) من و لرد شارلون استوانه‌های فوتبال مدرسه بودیم. شمار توپ‌هایی را که از درون چارچوب دروازه‌ی حریف به اوت شوت کرده‌ایم بی‌شمار است و تعداد لگدهایی که به پای مهاجم حریف زدیم به جای توپ‌اش نیز به هم‌چنین. به همین دلیل برای این‌که فوتبال‌مان تقویت شود تصمیم گرفتیم برویم کلاس فوتبال ثبت نام کنیم. متاسفانه بعد از دو-سه ماه ممارست، هیچ اتفاق ویژه‌ای نیفتاد و هم‌چنان از شش قدم به اوت شوت می‌کردیم. دلیل‌اش این بود که مربی‌ی کلاس یک بازیکن سابق پرسپولیس بود و سیستم علی پروین‌ای آموزش می‌داد. لرد از حرفه‌ای بازی‌کردن استعفا داد اما چند سال بعد من تصمیم گرفتم دوباره شانس خودم را آزمایش کنم تا شاید فوتبالیست مشهوری بشوم (آن زمان‌ها رونالدو و ریوالدو توی بورس بودند!). این‌بار رفتم یک کلاس‌ای که مربی‌اش استقلالی بود. فوتبال‌ام خیلی به‌تر شد، اما در همان سال بر حسب اتفاق دانش‌گاه قبول شدم و تصمیم گرفتم به جای فوتبالیست‌شدن، مهندس برق بشوم. نتیجه‌ی چرخش روزگار این شد که روزبه،‌ تبدیل شد به تدریج به لرد شارلون استحاله یافت و من هم به چیزی که الان هستم!
۲) یکی از قدیمی‌ترین دوستان من اسم‌اش یاشار است. دوستی‌مان به دوم دبستان برمی‌گردد. البته متاسفانه در این اواخر دیگر خیلی هم‌دیگر را ندیده‌ایم، ولی خب، عوض‌اش یک ماه‌ای است قرار گذاشته‌ایم تا با هم تلفنی صحبت کنیم!‌ یاشار دوست علمی‌ی دوران دبستان‌ام بود. یادم می‌آید در مورد فیزیک کلی با هم بحث می‌کردیم. آن هم چه بحث‌هایی: فیزیک اتمی و ذرات بنیادی و خمش فضا-زمان و این حرف‌ها! در ضمن خوب یادم می‌آید روزی را که یاشار به نقل از عمه‌اش(؟) به‌ام گفت که جرم و وزن با هم فرق دارند و هر دو حسابی در فکر فرو رفتیم که آخر چرا؟! آن زمان من می‌خواستم فیزیک‌دان شوم (یاشار را مطمئن نیستم،‌ اما حدس می‌زنم او هم می‌خواست)، بعد می‌خواستم کامپیوتر بخوانم، که یاشار می‌خواست معماری بخواند، بعد من می‌خواستم فیزیک بخوانم دوباره، که یاشار هم همان را می‌خواست، و بعد من به این نتیجه رسیدم که به‌تر است فیزیک نخوانم، و مخ‌ام را زدند تا مهندسی‌ی برق بخوانم و من مهندسی‌ی برق خواندم و یاشار فیزیک خواند و هم‌چنان هم می‌خواند و من اکنون در معجون‌ای دست و پا می‌زنم که به‌اش می‌گویند computing science که تقریبا راجع به هر چیزی است!
آها … یک چیز خنده‌دار هم بار اول‌ای بود که قرار بود بروم خانه‌ی یاشار (که خیلی هم خوش می‌گذشت همیشه!). احتمالا تابستان دوم دبستان بود. داشتم تلفنی با او هماهنگ می‌کردم که نمی‌دانم چه شد از او پرسیدم که غذا قراره چی به‌ام بدید چون می‌خواهم رنگ لباس‌ام را با غذای‌تان ست کنم! جدی می‌گفتما! یکی دو ثانیه بعد کلی از این حرف‌ام شرمنده شدم و هم‌چنان که می‌بینید(!) هم‌چنان یادم می‌آید صحنه با جزییات کافی و باز هم شرمنده می‌شوم (و البته خنده‌ام هم می‌گیرد!).
۳) من یک زمان‌ای عاشق هواپیما و موشک و این جور چیزها بودم. دوست پایه‌ام برای این‌کار شاهرخ بود. دوستی‌ی من با او از چهارم دبستان شروع شد. دلیل دوستی‌ام هم علاقه‌ی مشترک‌مان به چیزهای پرنده بود. هر دو عاشق مجله‌ی ماشین و پرواز و یکی دو تا مجله‌ی دیگر بودیم و هر چیزی که درباره‌ی هواپیما یا موشک مطلب‌ای می‌نوشت می‌خریدیم و می‌خواندیم. یادم می‌آید می‌خواستیم با هم روبات بسازیم (لابد برای دست‌گرمی پیش از ساخت هواپیما). در واقع کل کلاس تصمیم گرفت یک روبات بسازد و بیست نفری داوطلب شدند. اما مطابق معمول آخر سر شاهرخ و یاشار و من ماندیم برای ساخت روبات. و البته یادم می‌آید شاهرخ خیلی حرص می‌خورد از دست ما. لابد چون وقتی می‌رفتیم خانه‌شان پا به کار نمی‌دادیم و به جای‌اش فیلم روبوکاپ می‌دیدیم!
شاهرخ را من بعد از دبستان گم کردم تا دو روز مانده به سفرم به خارجه! باورتان می‌شود؟ هنوز شبیه به قبل بود. شاهرخ الان پایدارانه به همان علاقه‌ی بچگی‌اش چسبیده است و دارد فوق‌لیسانس‌اش را درباره‌ی نمی‌دانم چی‌چی‌ی هواپیما می‌گیرد (اگر درست یادم باشد تحلیل و طراحی‌ی کنترلر برای هواپیماهایی که بال‌های منعطف دارند. این اتفاق برای سازه‌هایی که بال‌های‌شان بزرگ است یا این‌که مانورهای سرعت بالا می‌دهند رخ می‌دهد). آها … روبات مورد نظر آخر سر ساخته نشد و من هم‌چنان به روبات‌ها اعتقاد دارم اما به طور عجیب‌ای نسبت به فرآیند درگیرشدن در ساخت/کارکردن با روبات‌ها مقاومت می‌کنم. مثلا مدت‌ها است که قرار است من با این روبات دویست هزار دلاری‌ی آزمایش‌گاه‌مان کار کنم، اما دست و دل‌ام نمی‌رود (این روبات که WAM نام دارد یکی از پیش‌رفته‌ترین بازوهای روباتیک دنیا است). راستی تولد شاهرخ همین روزها است، تولدش مبارک!
۴) بچه که بودم خیلی به ستاره‌ها و سیارات و این جور چیزها علاقه داشتم و حتی می‌خواستم یک تلسکوپ برای خودم بگیرم تا بتوانم ببینم آن‌چه را که گالیله دید (و بلکه به‌تر)، اما با توجه به موقعیت خانه‌مان (که افق نداشت و بخش زیادی از آسمان پوشیده بود) و هم‌چنین آلودگی‌ی هوای تهران به این نتیجه رسیدم که از خیر نجوم بگذرم چون نمی‌توانم خیلی در آن پیش‌رفت کنم و به جای‌اش به علوم دیگر بپردازم (من کلا تصمیم‌های شغلی‌ی قاطع‌ای می‌گیرم!). نتیجه این شد که به طور خودخواسته دیگر علاقه‌ای به نجوم نشان ندادم تا این‌که سر و کله‌ی لنا پیدا شد که زیادی به نجوم علاقه داشت. نتیجه‌ی این علاقه علاوه بر کلی بحث این بود که مرا دو شب در دو سال متوالی به زور به رصد کشاند.
بار اول داشت خوابم می‌برد که با تقلا بیدارم نگه داشت و من هم یواش یواش علاقه‌مند شدم که فلان کهکشان را ببینم و یا فلان خوشه را و یا شهاب و آذرگوی (آن شب بارش برساوشی بود). باید اعتراف کنم که تجربه‌ی فوق‌العاده زیبایی بود. دفعه‌ی دوم، اما هوا تقریبا ابری بود و جز فاصله‌هایی که بین ابرها بود بقیه‌ی آسمان پوشیده بود. در نتیجه من زودتر از همیشه گرفتم خوابیدم و لنا هر چقدر تلاش کرد به نتیجه‌ای نرسید و من در یک برنامه‌ی رصد گرفتم کل شب را خوابیدم (و چقدر هم زمین سفت بود!). البته صبح‌اش کمی زودتر بیدار شدم (بی‌تردید به خاطر این‌که شب زودتر خوابیده بودم) و توانستم یکی دو تا جسم خوب (ایستگاه فضایی و تلسکوپ هابل)‌ را ببینم. من حدس می‌زنم دلیل خستگی‌ی آن شب‌ام این بود که مجبور شدم کوله‌ی لنا را که سه پنجم وزن‌اش بود در کل راه بکشم. نمی‌دانم لنا هم موافق باشد یا نه!
۵) پیمان را به گمان‌ام از راه‌نمایی می‌شناختم. در واقع چون در یک مدرسه بودیم احتمالا او را می‌شناختم وگرنه من هیچ خاطره‌ی مشخص‌ای از او ندارم (یک خاطره دارم، ولی مطمئن نیستم او باشد یا نه). دبیرستان هم که بودیم احتمالا با هم فوتبال بازی می‌کردیم چون هر دو از طریق دوستان مشترک (پویا و بهرامِ شب به خیر) جزو یک گنگ حساب می‌شدیم (البته فقط در زمینه‌ی فوتبال هم‌زمان با ده تیم دیگر بازی کردن!)، ولی باز هم من خیلی او را به خاطر ندارم. آشنایی‌ی واقعی‌مان از سال دوم یا سوم دانش‌گاه من بود که هم‌دانش‌گاه‌ای شدیم و دوستی‌مان خیلی سریع تقویت شد و بعد از مدتی جزو به‌ترین دوستان هم شدیم. بگذریم …
یک‌بار دختری -که از بچه‌های سابق ماورا بود- مرا دعوت کرد تا بروم اولین گالری‌ی گروهی‌ی نقاشی‌های‌اش را ببینم. من هم به پیمان گفتم و قرار شد آن پنج‌شنبه با هم برویم تا هم‌دیگر را ببینم و علاوه بر آن دعوت Monamg را هم زمین نگذارم و شاید حظ بصری هم ببریم. به گمان‌ام خواجه‌نصیر اوایل شب قرار گذاشتیم و راه افتادیم به سمت آن‌جا که گالری‌ی خصوصی‌ای در خیابان پاسداران بود. فرض کنید حدود ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه رسیدیم آن‌جا. رفتیم بالا و دیدیم که بله، گالری‌ی نقاشی‌ای است و چندین و چند دختر جوان آن‌جا هستند و دارد گل می‌گویند و گل می‌شنوند. مشکل این‌جا بود که در این لحظه یادم آمد من نه اسم طرف را می‌دانم و نه حتی می‌دانم چه شکل‌ای است و تنها اطلاع‌ای که از طرف دارم IDی ماورای‌اش است (الان مطمئن نیستم IDاش همین MonaMG بود یا چیزی دیگر، اما آن موقع می‌دانستم. این MonaMG تقریبا شبیه به IDی یاهوی او است). باید به آن‌ها می‌گفتم مثلا شما Monamg هستید؟ ترجیح دادیم این‌کار را نکنیم و عوض‌اش امضاهای نقاشی‌ها را نگاه بکنیم ببینیم حداقل این بابا چه چیزی کشیده است. در نتیجه بازدید از نمایش‌گاه تبدیل شد به نگاه سریع به تابلوها برای یافتن امضا و سعی در کشف آن که ببینیم آیا این امضا شبیه به “منا” هست یا نه. بامزه‌ترش این بود که پنج‌شنبه اختتامیه‌ی نمایش‌گاه بود و آن زمان هم به اندازه‌ی کافی دیر شده بود و مسوول نمایش‌گاه درست پشت سر ما حرکت می‌کرد و هر تابلویی را که می‌دیدیم، آن را از دیوار برمی‌داشت و می‌گذاشت گوشه‌ای. تازه نکته‌ی بامزه این بود که به قیمت‌های چند صد هزار تومانی‌ی نقاشی‌ها نگاه می‌انداختیم و هی افسوس می‌خوردیم از انتخاب رشته‌مان و هی جلوی خنده‌مان را می‌گرفتیم. کلِ این ماجرا حدود ده دقیقه طول کشید و ما هم از نمایش‌گاه -که خیلی قیافه‌ی خصوصی‌ای داشت و بیش‌تر شبیه به منزل یکی از نقاشان می‌نمود تا نمایش‌گاه- پاورچین پاورچین بیرون آمدیم و بعد زدیم زیر خنده! حسابی کیف داد این نمایش‌گاه دیدن.
بعد گفتیم کمی قدم بزنیم، پس راه افتادیم به سمت بالا (که در تهران خوش‌بختانه می‌شود شمال!). کمی که گذشت، یک بابایی شتابان و هیجان‌زده آمد سمت‌مان و پرسید مثلا گلستان پنجم کجاست، بالاتر است یا پایین‌تر؟ پیمان شروع کرد به آدرس دادن. گفت احتمال زیاد بالا است، چون اگر درست یادم باشد ما تازه بوستان‌ها را رد کرده‌ایم و پس منطقی این است که بالاتر باشد (راست‌اش من یادم نیست دقیقا چه خیابان‌هایی بود. در ضمن یادم نیست اول گلستان‌ها بودند یا اول بوستان‌ها. فکر کنم اول گلستان‌ها بودند، اما خیلی در کل ماجرا فرقی ایجاد نمی‌کند). بعد نظرش عوض شد و گفت نه، شاید برعکس باشد و هنوز به گلستان پنجم نرسیده‌ایم. حدود یک دقیقه‌ای داشتیم به همین وضع راننده را راه‌نمایی می‌کردیم که طرف تشکر کرد و دوان‌دوان به سمت ماشین‌اش حرکت کرد. اگر گفتید ماشین‌اش چه بود؟ یک آمبولانس!!! طرف لابد دنبال آدرس مریض می‌گشته و از ما بی‌خبران آدرس می‌گرفت و ما هم با این وضع … ! امیدوارم کس‌ای را این‌طوری به کشتن نداده باشیم، گرچه باید اعتراف کنم که خیلی خندیدیم بعدش!!! آن شب خیلی خوش گذشت، رفتیم پارک نیاوران و کلی راجع به همه چیز حرف زدیم. راست‌اش دل‌ام برای چنان شب‌هایی (که مثلا درباره‌ی شادی‌بودگی بحث‌های مفصل و عمیق می‌کردیم) خیلی تنگ شده است.