Yalda Game

A blog to collect all the post of 'Yalda Game' in Persian weblogs.

Sunday, December 24, 2006

وارش

۱- اولين مردي كه عاشقش شدم زورو بود. آن موقع ۵ سالم بود و تا مدتها فكر مي كردم كه بايد سواركاري ياد بگيرم كه بتوانم با او اين ور و ان ور بروم.
۲- تنبور و نقاشي و شعر و قصه مدتها وقت زيادي از شبهايم را پر مي كردند. طوري كه فكر مي كردم هرچه برود آنها مي مانند. الان فقط شعر رادارم كه بزرگترين كيف زندگي ام است.
۳- بسيار زود رنج و گنده دماغم(هم با فتحه هم با ضمه). نسبت به كساني كه دوستشان دارم بسيار سختگير و نسبت به بقيه تا حدودي باگذشتم. بعضي ها هم مي گويند آدم مغرور و خود خواهي هستم. ولي آدمي كه به اين زودي )اين اشاره به خيلي نزديك است)خر مي شود مغرور و خود خواه است؟ نمي دانم، شايد! ولي كلن سركاري ام!
۴- كشته مرده تاريكي ام . اگر تنها درخانه باشم كرم شبتابي برايم كافي است. آنهم براي اينكه به ميز شيشه اي لعنتي وسط اتاق نخورم. مي توانم ساعتها در اتاق تاريك قدم بزنم.
۵- يكي از دوستانم مي گويد كه مردان زندگي من اصولا خوش تيپ بوده اند كه دروغ هم نگفته است. ( نمي دانم البته اين را بايد شانس دانست يا بد شانسي! ). به تعداد موهاي سرم عاشق شده ام و حالا اسم بعضي ها هم يادم نمانده. ولي خودم اصولا پير پسند بوده ام ظاهرن. چون خيلي از آنها دستكم ۱۵ سال از من بزرگتر بوده اند. ولي به هر حال اميدوارم روزي كچل نشوم!

صبا بی‌قرار

1_ تو يه دوره‌اي از زندگيم (زمان دبيرستان) و به جهت مدرسه مذهبي كه مي‌رفتم به شدت جو گير بودم و مثلا به صداي خواننده‌گان زن گوش نمي‌دادم ولي بعد از مدرسه به آرامي و چند سال اخير به سرعت تغييرات زيادي در اين مورد‌ها كرده‌ام و هنوز دارم با يه سري اعتقادات اون روز‌ها مي‌جنگم.
2_ 4 سال پيش وقتي از نظر روحي پس از اتمام يك رابطه عاطفي شرايط نامناسبي داشتم تو زمستون تنهايي رفتم قله توچال و از اونجا رفتم سمت ده شهرستانك جاده چالوس، كه وسط روز تو دامنه روبروم يه بهمن با صداي وحشتناكي اومد، اونروز اولين باري بود كه تو زندگي با تمام وجود ترسيدم.
3_ به نظرم فيلم‌ " خيلي دور خيلي نزديك " يك فيلم كاملا متوسطِ و در عوض فيلم "ماهي‌ها عاشق مي‌شوند" رو مي‌پرستم.
4_ تفكرات اين روزهام ريشه در نظرات ويتگنشتاين، كيركگور، يونگ و از ايراني‌ها استاد ملكيان داره البته اين كه اون سه نفر اولي رو چه جوري بشه به هم نزديك كرد خودش از عجايبِ.
5_ عكاسي رو به شدت دوست دارم ولي پول خريدن يك دوربين ديجيتال حرفه‌اي رو ندارم و هنوز با دوربين مكانيكي خودم عكس مي‌گيرم و به ديگران مي‌گم عكاسي با دوربين مكانيكي يه حال ديگه‌اي داره و ادامه مي‌دم پشت مجله عكس در تبليغ فيلم‌هاي كونيكا هميشه مي‌نويسه: عكاسان حرفه‌اي هنوز با دوربين مكانيكي و نگاتيو عكس مي‌گيرند.

عصیان

1- به دلايلی نامعلوم در دوره کودکی به «نيمرو» می‌گفتم «مين‌مين» و به حرف «ک» می‌گفتم «ت». مثلاً به «کتاب» می‌گفتم «تتاب». الان که نزديک به 32 سالمه هيچ گونه گرفتگی زبان ندارم اما اعتراف می‌کنم هنوز بدم نمياد به نيمرو بگم مين‌مين چون به نظرم برازنده‌شه.
2- برخلاف کارم که «روزنامه‌نگاری» هست، توی دانشگاه «مهندسی کامپيوتر» گرايش «نرم‌افزار» خوندم و برخلاف رشته دانشگاهيم، ديپلم «علوم تجربی» دارم و قبل از اون هم دو بار از رشته‌های «ميکروبيولوژی» و «علوم آزمايشگاهی» انصراف دادم. رياضی يک چهار واحدی رو اولين بار «صفر» شدم و معادلات ديفرانسيل سه واحدی رو «هجده و نيم» خودم هم نمی‌دونم چرا. توی دوره راهنمايی شديداً فعاليت تئاتری می‌کردم البته نه فقط توی مدرسه بلکه اجراهای سطح شهر و در ادامه اون توی دوره دبيرستان هم توی سينمای جوان و اين چيزها (اينها مربوط به دهه شصته فرزندم) و اگه قرار بود يه بار ديگه برم دانشگاه حتماً يه رشته هنری تو مايه‌های سينما يا تئاتر رو انتخاب می‌کردم. روزنامه‌نگاری من از وبلاگ‌نويسی شروع شد و وبلاگ‌نويسی من از سال 81 که کافی‌نت داشتم و از زور اينترنت اجباری، وبگرد شدم.
3- از رنگ‌های طيف آبی و سبز و گاهی هم قهوه‌ای و کرم خوشم مياد و بر خلاف لاغریِ ظاهر، چاقی باطن دارم يعنی بسيار شکمو و رستوران‌گرد هستم. رستوران مورد علاقه من پستو و غذای مورد علاقه من پاستای پيچ با سس سير هست اما خداييش با کباب ترش و ميرزاقاسمی لاهيجان خودمون هوار تا حال می‌کنم و به طرز شگفت‌انگيزناکی عاشق سفر به ولايات عجيب و غريب دنيا هستم و يکی از آرزوهام کار کردن توی يه رسانه درست و حسابی خارجيه. (هوار تا مورد در قالب يک شماره).
4- «فاويسم» می‌دونين چيه؟ من دارمش. يک نوع حساسيت مربوط به يک جور کمبود يک جور آنزيم در خون که در صورت خوردن بعضی خوراکی‌ها شکوفا می‌شه. به همين علت خوردن باقلا (از همون‌ها که دست‌فروش‌ها توی زمستون پخته‌شو می‌فروشن) از کودکی برام ممنوعه. پفک و پيف پاف هم قراره همين بلا رو سرم بيارن اما من در کمال پررويی همه‌شون جز پيف‌پاف رو می‌خورم و تا حالا چيزيم نشده. به هر حال اگه شما طرفدار فمنيسم، مارکسيسم، پلوراريسم، کوبيسم و حتی رئاليسم جادويی هستيد، من از وقتی به دنيا اومدم «ايسم‌سرخود» بودم. حالا حالاها باید بوق بزنيد.
5- کامپيوتر خونه من يه سلرون 1600 مربوط به 4 سال پيش هست که مثل تراکتور برام کار می‌کنه (يعنی ازش کار می‌کشم) هنوز اون قدری پول ندارم که آپگريدش کنم. لپ تاپ و ماشين رو دوست دارم اما اون‌ها منو دوست ندارن چون ندارمشون اما دنيا هنوز برام قابل تحمله.

زیتون

1- همیشه ته‌ِ ذهنم احساس می‌کنم که بابا مامانم دوست‌داشتن من پسر باشم. وگرنه هیچ‌وقت بعد از من داداشمو دنیا نمیاوردن.
نمی‌دونم شاید دلیل اینکه من تا12- 13 سالگی موهامو کوتاه می‌کردم و شلوار کوتاه می‌پوشیدم و با پسرا فوتبال بازی می‌کردم(اونم خیلی خوب) همین باشه. همیشه با پسرا بیشتر از دخترا می‌جوشیدم و البته احتمالا اینجوری بهم بیشتر خوش می‌گذشت. بعدا که کوهنورد شدم باز هم‌پای پسرا می‌رفتم و با دخترا حوصله‌م سر می‌رفت.
(البته بعدا اخلاقم دچار اصلاحات شد)
2- تبعیض خیلی رنجم می‌ده . متاسفانه همیشه حس می‌کنم مورد تبعیض قرار می‌گیرم. چه تو خانواده‌‌ی خودم و چه تو خانواده‌ی همسرم و چه تو جامعه.
3- من بچه‌ دارم!
چیه؟ خوب دارم دیگه:)
4- من برعکس، خیلی دلم دختر می‌خواست. یعنی همه‌ش فکر می‌کردم دختره. ولی پسر شد که خیلی دوستش دارم. الان فکر می‌کنم برام واقعا فرقی نداره.
دچار عذاب وجدانم نکنه اینم بعدا فکر کنه من دختر می‌خواستم و ازم ناراحت بشه.
(ازنوجوونی دوست داشتم فرزندخونده داشته باشم به جای اینکه خودم بزام. اما بعد از ازدواج سی‌با گفت دوست داره اولین بچه‌ش مال خودش باشه... به توافق نرسیدیم تا رفتیم پیش یه دکتر روانشناسی که هر دو قبول داشتیم. بعد از چند جلسه صحبت با هردوی ما، گفت خودت بزا( چیزی مثل اِقرا)
5- از بچه‌م نمی‌نویسم. چون اینقدر این‌ور اون‌ور ازش(شایدم ازشون. کسی چه‌‌می‌دونه. یه رازی باید بمونه برای شب یلدای بعد یا نه؟) تعریف می‌کنم که اگه این‌جا بنویسم معلوم می‌شه کی‌ام! شما هم لطفا شتر(عزیز دلمو) دیدید ندیدید!
6- تازگی‌ها زیاد به خوراکی‌ها علاقه دارم و شبایی که پای کامپیوتر می‌شینم یه بشقاب بزرگ پر از هله هوله جلو دستم می‌ذارم. قبلا گفتم که موقع عصبانیت و اضطراب هم دوست دارم هی بخورم. جوری که اگه سی‌با دیرتر از وقتی که گفته بیاد به غیر از شام خودم شام اونو هم می‌خورم.(البته حقشه:) )
برعکس موقع بارداری خیلی لاغر شده بودم و از خوراکی هایی که همیشه دوست داشتم حالم به‌هم می‌خورد مثل چایی و قرمه‌سبزی و...
7- خیلی ریخت و پاشی شدم. به طوری که زَهره‌م می‌ره کسی بخواد سرزده بیاد خونه‌م. به همه می‌گم از قبل خبر بدن. وقتی که خبر می‌دن اول یکی می‌زنم تو سر خودم و بعد عین فیلمی که تند می‌شه شروع می‌کنم به جمع و جور و شست و شو و.... روزنامه‌ها رو می‌چپونم تو جا روزنامه‌ای و برای کتابا معمولا جا پیدا نمی‌کنم و... رو اُپن هم باید جمع کنم و... وقتی مهمون می‌ریزه روز از نو روزی از نو..
یه مقداریش تقصیر سی‌باست که می‌گه کار خونه‌رو ولش کن.( نمی‌گه آخه ولش کنم پس کی بیاد بکنه؟)
کار خونه خیلی تکراریه برام... سی‌با هم فکر می‌کنه مثلا یه ظرف شست و یه جارو زد کارا تمومه.
در ضمن از همون اول تو بچه‌داری خیلی کمکم کرده.
8- از سوسک نمی‌ترسم. خانوم همسایه وقتی سوسک می‌دید می‌دوید منو می‌برد که پیداش کنم و بکشمش. خودشم بیرون خونه‌ش وای‌میساد و تا وقتی لاشه شو( طفلکی سوسکه . حالا که دارم اینو می‌نویسم احساس عذاب وجدان دارم.) نمی‌دید وارد نمی‌شد.
9- یه بار تو کوه یه مارِ سی‌سانتی از زیر پاهام رد شد و من فقط نیگاش کردم. پسرا فکر کردن من ببینمش غش می‌کنم.
بین خودمون بمونه من بااینکه ماره رو نگاه می‌کردم تازه وقتی دوسه متر از زیر پام رد شد دوزاری‌م افتاد. در واقع هاج و واج بودم نه شجاع.
بعدا توی دریاچه‌ی سما(بالای مرزن آباد) شنا که می‌کردم کنارم چند مار آبی دیدم و نترسیدم.( چون می‌دونستم مارای آبی نیش ندارن)
10- یه بار پلیس به خاطر صدای بلند ضبط ماشین جلومو گرفت و وقتی دید آقا نیستم با دندون لب پایینشو گاز گرفت و با خنده گفت دیگه ازین کارا نکنی‌ها. جریمه‌م نکرد.
باید اعتراف کنم آهنگش هم ازین نی‌ناش‌ناش‌ها و جوادی-لس‌آنجلسی بود:)
11- تازه فهمیدم این ماشینی که سوار می‌شم و تو اتوبان 140 تا باهاش می‌رم دنده 5 هم داره. می‌دیدم موتور زوزه‌می‌کشه ها...
اونم یه‌دفعه که سی با کنارم بود. با تعجب هی منتظر دنده عوض کردنم بود گفت چرا نمی‌ری 5؟ منم خندیدم. فکر کردم داره سر کارم می‌ذاره. بعد که اصرار کرد. نگاه کردم دیدم به قول معروف" اِوا...." بابا این مدت‌هاست (از وقت ساختنش) دنده پنج داره و من اصلا به شماره‌های دنده نگاه نکرده بودم.
12- اولای پاییز سی‌با یواشکی یه کم لای در( دری که به بالکن باز می‌شه و در واقع کار پنجره‌رو می‌کنه) رو باز می‌‌ذاشت و من نمی‌فهمیدم چرا. مدتی بود لحافم رو ازش جدا کرده بودم. آخه اون خیلی گرماییه و با یه ملافه خوابش می بره و من باید با ژاکت و یه لحاف گنده بخوابم تا گرمم بشه و خوابم ببره. می‌دیدم گرمم نمی‌شه و می‌رفتم بغلش. اولش می‌لرزیدم و بعد...
زمستون که شد. باز می‌دیدم اتاق یخه... پنجره بسته بود. دورش هم ازین ابرا چسبونده بودم.
می‌دیدم تازگی‌ها سی‌با در کمد رو نمی‌بنده. به حساب شلختگیش می‌ذاشتم. بعدا متوجه شدم که از کمد سرما میاد... قسمت داخلی کمد ما تو یه قسمت منحنی نمای ساختمونه و سرمایی ازش میاد که نگو...
(فکر کنم بیشتر این اسرار مگوی سی‌با بود!)
13- آهان... اینو هم بگم که حسابی برام عقده شده. باشد که به دست توانای شما این عقده باز گردد.
خواهرم که رفت به مدرسه‌ی .... هر روز زنگ تفریح بهشون شکلات خارجی می‌دادن. (آره بابا جان من به‌‌خدا خواهر هم دارم) این خواهر نصف شکلاتشو می‌خورد و نصفشو میآورد خونه. نه که به من بده. میومد جلوی من ملچ‌مولوچ می‌کرد و می‌خورد. من آرزوم شده بود برم مدرسه تا از این شکلاتای خارجی گنده که پر از مغز فندق بود بگیرم.
اما از اون‌جایی که هر وقت نوبت من می‌رسه آسمون می‌تپه.
به جای شکلات گنده‌ی خارجی یک لیوان گنده‌ی شیرکاکائو داغ دادن. اون‌موقع‌ها هم من از شیر متنفر بودم و نمی‌خوردم یا اگه به‌زور می‌دادن می‌رفتم می‌ریختم توی آبخوری حیاط.
14- بعدا که داداش‌دار شدم. امکان نداشت بیرون از خونه چیزی بهم بدن(خوراکی یا اسباب‌بازی) و برای داداشم نیارم خونه!

سردبیر: خودم

۱) بار اول که در اثر عشق خام و جوانانه در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم، عقدم را خامنه‌ای خوانده بود. خودم آن موقع خیلی مذهبی بودم، البته به همین سبک کله‌شق الان خودم.
۲) چند سال پیش به اسم علی محمدی گلپایگانی طنز سیاسی می‌نوشتم. مشهورترین آن یک ویدیوی فلش بود که زمان انتخابات سال ۱۳۸۰با آهنگ همسفر گوگوش برای علی فلاحیان ساخته بودم.
۳) همان سال‌ها با در هم ریختن یک سخنرانی از خامنه‌ای یک سری تکه‌های صدا درست کردم که در آن خامنه‌ای دشمن را معرفی می‌کرد. همه‌ی آنها با «دشمن کیه...» شروع می‌شدند و هنوز هم می‌توان در اینترنت پیدایشان کرد.
۴) در ایران تنها با دو نفر خوابیده‌ام که هر دوشان هم زن‌هایم بوده‌اند. فعلا هم که نمی‌توانم ایران برگردم.
۵) تا زمانی که از مرجان جدا نشده بودم، بلد نبودم با ماشین لباس‌شویی کار کنم. با شرمندگی تمام.