Yalda Game

A blog to collect all the post of 'Yalda Game' in Persian weblogs.

Saturday, December 23, 2006

آذرستان

1. کلاس اول که بودم توی مدرسه ای بودم که مامانم اون جا درس می داد. یه روز جیش منو فرا گرفته بود و منم اجازه گرفتم و معلمه اجازه نداد برم بیرون. منم جیش کردم توی شلوارم. کلاسمون وسطش گود بود و تمام جیش ها رفت جمع شد اون وسط! بعد خانم دقیقی کلی یه دختره رو که اسمش مژگان فضلی یا فضلعلی بود دعوا کرد. آخه بیچاره سابقه داشت. ولی فکر کنم خانم دقیقی فهمید کار من بود به روم نیاورد. یه بار هم سال چهارم دبستان بودم و موندیم برای تمرین سرود مدرسه. وایستادیم توی حیاط و باز من جیشم گرفته بود نا فرم. اون وقت ها یه کیکرز زیتونی داشتم. نشستم روی زمین و فکر کردم اگه این جا وسط پام جیش کنم جمع می شه همون جا و بعد پا می شم می رم و هیچ کی نمی فهمه. اما خب طبیعتا جمع نشد. جلوی یه جماعت 150 نفره آی خیط شدم.
2. همین چند ماه پیش یه زیر سیگاری برنجی از کافه نیاورون بلند کردم. یه بار دیگه ام کتاب درباره ی رنگ های ویتگنشتاین رو از نشر پنجره دزدیم. فقط همین دو بار دزدی کردم تو زندگی ام!!!
3. من عاشق جادوگری و از این کارام اما مثل سگ از تاریکی و روح می ترسم. یه توانایی هم داشتم تا چند سال پیش که اشیا رو با چشام حرکت می دادم.
4. بچه که بودم خیلی به برادر کوچیکه ام ظلم کردم. توی بازی مجبورش می کردم نوکرم بشه و دستمو ببوسه. یه بار هم یه نعلبکی رو تو سرش خرد کردم. یه بارم با لیوان فلزی سرشو شکوندم. توی همه ی عکسای بچگی اش هم یه جای چنگول من رو دماغشه ، بدبخت. هنوزم ازم می ترسه. از این یکی خوشم می آد. آخه من در کودکی وسیله ی دفاعی ام ناخن هام بود. خیلی هم قلدر بودم. البته این مال قبل مدرسه رفتنمه.
5. آقای "ه" هم این آقای نازنینه که من قبونش بشم.

اقتصاد خودمونی

۱-از بچگی با خودم تئاتر بازی می‌کردم. مثلا سرخپوست بازی می‌کردم و خودم بلند‌بلند جای سه تا کاراکتر حرف می‌زدم. یه روز سه چهار سالم بود توی خونه پدربزرگم بودم. فقط من بودم و اون. داشتم تو مهمون‌خونه برای خودم سرخپوست‌بازی میکردم. پدر بزرگم از حیاط میآد تو فکر می‌گنه بچه‌های توی کوچه رو آوردم خونه. اومده توی مهمون‌خونه دنبالشون میگشت که بیرونشون کنه!
۲-همون روز بعد از سرخپوست‌بازی رفتم یه شکل عجیب کشیدم که به نظر خودم شکل خدا بود! بعد با کلی افتخار به پدربزرگ پرتره پرودگار مهربان رو نشون دادم. آقا چشمتون روز بد نبینه! یک دعوایی راه انداخت! یک الم شنگه‌ای به پا کرد که نمی‌دونید. منم بغض کردم رفتم تو اتاق. همش هم با خودم فکر می‌کردم خوب به من چه که شکلش رو بد کشیدم. من که تا حالا خدا رو ندیدم که!
۳-علاوه بر پرسپولیس طرفدار منچستریونایتد هم هستم.
۴-دف و سه‌تار می‌زنم. التبه الآن مدتهاست که دست به سازم نزدم چون پرده و سیمش پاره شده. من هم نه پرده و سیم دارم، نه میتونم پرده و سیم بندازم. خلاصه یک وضعیه! دف هم نمی‌تونم بزنم چون همسایه‌ها پلیس خبر می‌کنند.
۵-موقع کار کردن یا درس خوندن موسیقی گوش میدم وگرنه نمی‌تونم تمرکز کنم.
۶-از موسیقی پاپ ایرانی متنفرم (از همه نوعش!). دو نوع موسیقی دوست دارم. موسیقی سنتی و مقامی ایران. و موسیقی راک دهه هفتاد و هشتاد. از پینک فلوید و کمل گرفته تا دیپ پرپل و لدزپلین تا آیرون میدن و ای‌سی‌دی‌سی و … . اوه! دروغ گفتم! یه نوع سومی هم هست که خیلی دوست دارم: بلوز! اریک کلپتون، بی‌بی کینگ، رابرت کری ….
۷-همسرم هم وبلاگ مینویسه ولی دوست نداره من به وبلاگش لینک بدم. میگه «آدمهایی که وبلاگ تورو میخونن جدی‌ان! اگه بیان تو وبلاگ من، من معذب میشم!»

کلاغ سیاه

یک، از هر ده نفری که با من دوست هستند هشت نفرشان از جامعه نسوان هستند و از اون هشت نفر تقریبا هفت نفرشون بالای پنجاه سال دارند. (هنوز نتونستم بفهمم چرا)
دو، به عنوان آدمی ساکت و کم حرف شناخته شده ام و اگر در مجلسی بیشتر از سی ثانیه حرف بزنم همه از تعجب شاخ در خواهند آورد. (از این وبلاگ هم البته بی اطلاعند)
سه، شدیدا شبیه خواجه حرمسرا هستم و صندوق اسرار کلی آدم ریز و درشت هستم. امان از روزی که زیر شکنجه بخوام اقرار کنم! شاید جماعت منو به شگل یک گوش گنده میبینند ( باید یکبار ازشون بپرسم)
چهار، پیشگو نیستم اما دارای حس ششمی هستم وحشتناک که عموما وقایع را قبل از اتفاق افتادن حس میکنم. این عجیب ترین بخش رفتار من در بین خانواده و دوستانم است و شدیدا باعث سوء تفاهم رفتاری. ( به خاطر همین کم حرف هستم)
پنج، در کودکی دچار مرگ موقت مغزی شده ام اما ( احتمالا با کلی نذر و نیاز) دوباره به زندگی برگشته ام. و هنوز بهترین رویای زندگیم همان ساعات مرده بودن است. بازگشت به اون رویا بزرگترین آرزوی زندگی من است در عین حال که از هر ثانیه زندگی لذت میبرم. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید. لذت!

خورشید خانوم

1- وقتی که پنج سالم بود خروسک حاد گرفتم و بخشی از ریه ام تقریبا از بین رفت. یک چمدون سوغاتی شکلات رو یه ضرب خوردم از ترس اینکه خواهرم از مدرسه بیاد و شکلات ها رو بخوره و برای همین حساسیت شدید دادم و یک ماه تموم تو بیمارستان کودکان تو چادر اکسیژن بودم در حالی که به هر دو تا دست ها و پاهام سرم وصل بود و فکر می کردم دیگه نمی تونم راه برم. تا دوره بلوغ نه می تونستم شوکولات بخورم، نه آجیل، نه آلوچه، و نه بستنی یخی چون حالت آسمی می گرفتم و باز به حال مرگ می افتادم که البته گاهی می خوردم و حالم خراب می شد.
1- من تا هفت هشت سالگی دو تا شخصیت خیالی داشتم به اسم ابراهیم زاده و محبوب که خیلی هم جدی بودن تو زندگی ام و باید همه بهشون احترام می ذاشتن.
2- وقتی اولین بار با یه پسری خوابیدم (و البته هر دو لباس تنمون بود) فکر کردم عضو شریفش که سفت شده کمربنده و بهش گفتم کمربندش اذیتم می کنه و پسره فرداش باهام به هم زد چون به این نتیجه رسیده بود که من خیلی شوتم.
2- یکی از آرزوهام اینه که تو عفو بین الملل کار کنم.
3- کلیدر رو تا تا وسط جلد ده خوندم چون یکی گفت آخرش گل محمد می میره و دلم نمی اومد قسمت مرگش رو بخونم.
3- من همیشه سر توالت کتاب می خونم و اکثر چیزایی که خوندم سر توالت بوده. اصولا اگه چیزی نخونم دستشویی شماره دو ام نمی یاد.
4- یه بار خواب دیدم علیرضا حیدریان (کشتی گیر) تو وان حموممون با دوبنده قرمز نشسته و من دارم پشتش رو لیف می کشم (و البته من تا حالا ندیده بودم این حیدری رو تو تلویزیون و فقط اسمش رو شنیده بودم!) چند سال بعد که شیده رئیس من بود و سرکلاسم اومده بود که تدریسم رو ارزیابی کنه داشتم کلمه کشتی گیر رو به انگلیسی به بچه ها یاد می دادم و یهو اسم حیدری رو مثال زدم و دیدم شیده که جریان خواب رو می دونست از خنده کبود شده و منم سرکلاس جلوی همه بچه ها پنج دقیقه خندیدم و بعد از کلاس رفتم بیرون و وسط راهروی موسسه یک ربع بلند بلند می خندیدم. (اخراج نشدم.)
4- از شاملو چندان خوشم نمی آد و فقط چند تا از شعرهاش رو دوست دارم.
5- از هشت سالگی تا چهار سال پیش نماز می خوندم.
5- معدل دیپلم من ده و خورده ای هستش با تک ماده شیمی 1.25. دوم دبیرستان هم شیمی صفر شدم ثلث سوم چون تقلبم رو گرفتن. هر کس که شیمی بلده ناخودآگاه به نظرم خیلی باهوش می یاد.