Yalda Game

A blog to collect all the post of 'Yalda Game' in Persian weblogs.

Thursday, December 21, 2006

یک لیوان چای داغ

1) دوره دانش جویی وقتی تنها بودم مقداری نخود لوبیا خیس کردم که آب گوشت (غذای مورد علاقه) درست کنم. ولی بعدش قرار شد که چند روزی جایی بروم و وقتی برای آب گوشت نبود. با حماقت تمام آب نخود لوبیا ها را خالی کردم و گذاشتم "خشک" بشوند که دوباره بریزم سر جایشان! وقتی بعد از یکی دو روز برگشتم خانه را بوی گند برداشته بود.
2) یک بار بعد از ازدواج مهمان داشتیم و سعی کردیم جوجه کباب درست کنیم. ذغال های منقل ریخته بود دور و بر و بالکون را کثیف کرده بود. من هم جارو برقی را آوردم که تمیز کاری کنم که ناگهان یکی از ذغال های نیمه روشن رفت توی جارو برقی و حسابی سرخ شد. توی کیسه جارو برقی هم که جز پرز و کاغذ و اینا نیست و هوای کافی هم در آن دمیده می شود. در عرض کسری از ثانیه کل ماجرا آتش گرفت و ...
3) در دوره دانش جویی نزدیک بود بروم دادگاه انقلاب. مداخله یک روحانی نیک نفس و بزرگ وار که من را می شناخت مانع از این قضیه شد (این را بعدها برایم تعریف کرد). در تریبون آزاد چیزی گفته بودم که ناطق نوری از آن پس هر جا می رفت حرفم را نقل می کرد و می گفت ببینید تهاجم فرهنگی دشمن به کجا رسیده است که یک دانش جو در تریبون آزاد این حرف را می گوید. با شمارش من ناطق 15 بار این حرف را در مجالس مختلف نقل کرد و البته هر بار هم صحبت من را دست خوش تغییراتی می کرد. رفقا هم قضیه را می دانستند و آخرین تحولات در صحبت های ناطق را خبر می دادند.
4) از سال سوم دبیرستان به ترتیب قرار بوده این رشته ها را بخوانم یا خوانده ام : فیزیک، مکانیک، برق، حقوق، علوم سیاسی، ریاضی، صنایع، فلسفه علم، اقتصاد، مدیریت، جامعه شناسی، دوباره علوم سیاسی، دوباره اقتصاد. مدت ها هم آرزویم این بود که کنار دانش گاه بروم درس حوزوی بخوانم. یک سری کتاب های آموزش عربی و مقدمات فقه را هم خودم خواندم. به یکی از ضعف های بزرگم اعتراف می کنم : نمی توانم به یک چیز قانع بشوم و قبول کنم هر انتخابی معادل چشم پوشی از چیزهای جالب انتخاب های دیگر است. هنوز هم تا حدی این اشکال را دارم و دنبال چیزی هستم که همه چیز (عمق و قوت نظری، بازار کار، فایده اجتماعی، جذابیت و الخ) را با هم داشته باشد.
5) این یک واقعیت است که من یک شغل در یک سازمان بین المللی را که به راحتی گیر هر کسی نمی آید با حمایت دولت ایران به دست آوردم (و البته بعدا بدون حمایت دولت تمدیدش کردم). وقتی امکان فرستادن یک ایرانی به این موقعیت فراهم شد از 40-50 نفر آدم از دانش کده های مختلف اقتصاد و مدیریت دعوت کردند که برای مصاحبه بروند. من هم که سیستم همیشگی را می دانستم رفتم آن جا و از فرصت استفاده کردم و حرفم را زدم و آخرش دعوا کردم و آمدم بیرون. موقع بیرون آمدن مقام ارشدی که مسوول تصمیم گیری بود گفت این قضیه که گذشت ولی اگر بعدا رفتی جایی برای مصاحبه کاری مثل هاشمی رفسنجانی لم نده و حرف بزن! فردایش از دفتر آن فرد زنگ زدند که یک سر بیا این جا. رفتم و برایم توضیح داد که معمولا این شغل ها را به پسرخاله ها می دهند ولی چون این کار با خارجی ها سر و کار دارد و پسرخاله قبلی در کار مشابهی گند زده است این بار تصمیم گرفته اند پسر خاله نفرستند و در میان تعجب من گفت که با بررسی رزومه ها به این نتیجه رسیده اند که من را معرفی کنند. خلاصه این طوری شد که شد. آن مقام هم که تیپ و رفتارش اصلا شبیه مدیران جمهوری اسلامی نبود با آمدن دولت جدید مشمول مهرورزی قرار گرفت. البته این ماجرا باعث شد که من سال 82 به جای این که بروم آمریکا سر از اتریش در بیاورم و درس دکترایم 4 سال عقب بیفتد و مسیر زندگی ام تقریبا عوض شود. من هنوز هم سر انرژی که دو وزارت خانه سر ماجرای من گذاشتند به کشورم بده کارم و متاسفانه تغییر دولت و کنار رفتن تیم قبلی باعث شد که تجاربی که باید پس از آن دوره منتقل می کردم عملا سرگردان باقی بماند. در سفر آخرم به تهران به دفتر مقام مسوول جدید که یک بار هم هم دیگر را در وین ملاقات کرده بودیم زنگ زدم و گفتم که تهران هستم و بگویید هر کاری لازم است بکنم که خبری نشد.
6) یک سری از دوستان خیلی صمیمی و خوب من جزو فمینیست های فعال و تندرو هستند و در مقابل تعداد معدودی فمینیست ایرانی برایم سمبل شخصیت بیمارگونه و غیر قابل تحمل هستند. جالب این جا است که من شخصا به شدت به روی کرد فمینیستی اعتقاد دارم و در مقابل برداشت بقیه این است که ضد فمینیسم هستم. در جلسه مجله زنان دلیلش را فهمیدم. عمیقا به فمینیسم لیبرال اعتقاد دارم که خواهان برداشتن هر نوع مانع "قانونی" و "حقوقی" بر سر برابری زن و مرد است ولی با فمینیست های چپ گرا که اکثریت را در دست دارند و مساله نابرابری زن و مرد را به رفع نابرابری های دیگر پیوند می زنند به لحاظ فکری اختلافات جدی دارم. لذا عجیب نیست که ضد فمینیسم شناخته شوم.

وبلاگ فارسی یه وجب خاکِ اینترنت

1- لحظه اولین باری که دستهایم آرام و آرام سینه های یک دختر رو لمس کردن تا مدتها پس زمینه ذهن من بود. در اون سن من خودم رو مدتها به خاطر اون کار ملامت کردم اما تا مدتهای بسیاری بعدش افسوس خوردم که چرا اون شب ادامه ندادم و سکس نکردم!
2- من تا مدتهای دور بعد از اتمام سربازی، کابوس سربازی می دیدم و اینکه مجبور شده ام به پادگان برگردم.
3- من در دانشگاه آزاد نجف آباد در رشته مهندسی متالورژی قبول شدم اما هرگز نه رزرو کردم(در اون زمان میشد رزرو کنی) و نه به دانشگاه رفتم چون رشته ام رو دوست نداشتم.
4- در سن 14 سالگی به دلیل ابتلا به بیماری، چند ماهی در خانه بستری شدم و راه رفتن برایم قدغن بود. دکترها ازم قطع امید کردن و تا مرز مرگ هم رفتم. آره من یک بار تا مرز مرگ هم رفته ام. از عواقب اون بیماری بود که باعث شد تا رشد من گرفته بشه و از نظر بنیه ضعیف باشم.
5- اولین باری که به سیگار پک زدم، آبادان بود با دو تا از پسر عموهایم که هر دو از من کوچک تر بودند(سنم بین 16 تا 18 الان دقیق یادم نمیاد) و سیگار کاپیتان بلک کشیدم و من چون چند پک زدم سرم گیج رفت و حالم تا کمی خراب شد.

انتخاب انسانی

۱- ۲۹ سالمه.
۲- با همسرم مهسا(که حقيقتا دوستش دارم) به صورتي کاملا اتفاقي و باحال در هند آشنا شدم و سوم دي ماه امسال سالگرد عروسيمونه
۳- هر خوراکي به جز خورشت باميه و شيرين پلو با خلال پرتقال رو دوست دارم
۴- هميشه تو ايروپولي بانکدار بودم و تقريبا هميشه هم تقلب مي کردم. حالا هم اينکارو ميکنم و بغير از اون پنج نفري که قراره معرفي کنم، اين چهار نفر روهم اضافه مي‌کنم.
حامد، حسين ، سولوژن، روزبه
۵- اولين کتاب باحالي که خوندم و طرز تفکر من رو عوض کرد و باعث شد بفهمم که آدم يه چيزي داره به نام مغز که درست مثل ريه ها بايد به کار بندازتش، کتاب کوههاي سفيد(و بعدش شهر طلا و سرب و برکه آتش) بود. من اين کتاب رو وقتي دوم راهنمايي بودم خوندم.